مهمترین مزیتِ طرفِ برنده جنگ جهانی دوم آن است که هیچگاه از او نمیپرسند به چه قیمتی این مقام را کسب کردهاست، بالاخص اگر طرف بازنده به دلیل آنکه به سطحی منزجرکننده از شقاوت دست یازیده، ظاهراً استحقاق کوچکترین بخشایشی را دارا نباشد. اما در مسلخی چنین بزرگ که جان انسان بیهوده شمرده میشود، محال است دستِ یکی از طرفین درگیر کاملاً پاکیزه باقی ماندهباشد.
درست است که دادگاه نورمبرگ برای بررسی جنایات واقعهی شوم جنگ جهانی دوم تشکیل شد، اما آنها که محاکمه شدند، تنها فرماندهان نازی آلمانی بودند. هیچ اتهامی متوجه هیچیک از افسران امریکایی یا بریتانیایی نشد و به نوعی رروشهای غیرانسانی رسیدن آنها به پیروزی، از تاریخی که برندهها مینگارندش، پاک گردید. میتوان مطمئن بود که اگر شاهکار پرفروش «کورت ونهگات»، «سلاخخانهی شمارهی ۵»، نوشتهنشدهبود هرگز امریکاییها نمیدانستند که ارتش این کشور در درسدن چه جنایتی را با بمباران بر سر غیرنظامیان شهر انجام دادهاست. کتاب «Hellstrom: مرگ آلمان نازی ۱۹۴۴-۱۹۴۷» اثری جامع و دقیق است که دربارهی جنایات متفقین در طول جنگ جهانی دوم نوشته شدهاست. «تامس گودریچ» در این کتاب به دقت اظهارات شاهدان عینی، از جمله خلبانان متفقین، و همچنین اسناد دولتی مرتبط متعلق به دولت های آمریکا، انگلستان و روسیه ثبت گردیدهاست که همگی دربارهی جنایات متفقین علیه اسرای آلمانی در طول جنگ و پس از آن هستند.
حملات عامدانه گروه مسئول بمباران برای ترور
درسدن تنها شهر آلمان نبود که هدف اماج حملات بمبهای متفقین قرار گرفت و جمع زیادی از غیرنظامیان ساکن در آن، کشته شدند. بر اساس آن چه که قربانیان و خلبان عملیاتهای مربوطه، گودریچ، اظهار میدارند، بمبارانهایی با بمبهای فسفری در شهرهای هامبورگ، برلین، نورمبرگ، کلن، دایمشتات، پفورژین و ووتسبورگ رخ دادهاست. حتی سوییس هم از بمباران متفقین در امان نماند و سه شهر این کشور، هدف این حملات قرار گرفت. آن هم در شرایطی که سوییس، کشوری «بیطرف» بود و فاقد هرگونه اهداف نظامی! البته گودرچ بیشتر روی درسدن تمرکز دارد که یکی از اخرین شهرهای آلمان است که مورد حمله قرار گرفت. بسیاری از ساکنان این شهر، باور داشتند از آن جا که درسدن شهری با گنجینهی غنی فرهنگی و هنری است و البته بیمارستان غیرنظامیان در آن واقع است، در امان خواهند ماند. در واقع درسدن فاقد هرگونه تجهیزات دفاعی، صنایع نظامی و جنگافزارهای حائز اهمیت بود. با توجه به عدم وجود سلاحهای ضدهوایی، جنگندههای متفقین میتوانستند در ارتفاع پایین پرواز کنند و گروه وحشتزدهی شهروندان را تشخیص دهند. آنها از این امتیاز، برای کشتار هرچه کاملتر غیرنظامیان استفاده کردند و گروه غیرنظامیانی را که وحشتزده در حال فرار بودند یا روی سقف بیمارستان و در محل علامت صلیب سرخ جمع شدهبودند، هدف آتشهای بیامان خود قرار دادند. سازمان صلیب سرخ تخمین میزند که طی این کشتار، ۳۰۰ تا ۴۰۰هزار شهروند آلمانی جان خود را از دست دادهاند. تا پیش از فاجعهی درسدن، هواپیماهای آمریکایی بر خلاف نیروهای هوایی ارتش سلطنتی بریتانیا، از هدف قرار دادن غیرنظامیان اجتناب میکردند. اما در ماجرای درسدن این موضوع تغییر کرد و هواپیماهای آمریکایی تعمداً شهروندانی را که از آماج حملات نیروهای انگلیسی در امان ماندهبودند، زیر آتش بمبهای خود قرار دادند.
حیلهی آیزنهاور در کنوانسیون ژنو
مانند آنچه بوش پسر در دوران زمامداری خود انجام دادهبود، آیزنهاور هم ابداعاتی برای افزایش تعداد زندانیان انجام میداد. از جملهی این اقدامات، ساخت گروه جدیدی از زندانیان بود که موسوم به «نیروهای دشمنِ خلعسلاح شده» بودند که رفتار با آنها، در محدودهی حقوق مربوط به اسرای جنگی که در کنوانسیون ژنو صراحتاً مطرح شده بود، قرار نمیگرفت. رفتار آمریکاییها نسبت به اسرای جنگی، با تسلیم آلمان در هشتم می سال ۱۹۴۵ به مراتب بدتر هم شد و این در حالی بود که آیزنهاور میدانست آلمانیها دیگر قدرتی برای اعمال مجازاتهای تلافیجویانه علیه اسرای آمریکایی ندارند. در مجموع، پس از پایان جنگ و اعلام آتشبس، حدود ۸۰۰هزار تن از اسرای آلمانی در کمپ اسیران متعلق به فرانسه و آمریکا جان سپردند که در واقع، این عدد طبق امار صلیب سرخ برابر با ۹۹٪ تعداد کل اسیران آلمانی است که در بند متفقین بودند!
این کتاب، حاوی بخشی از یادداشتهایی است که اسرا در محیط خارجی کمپها از خود برجای گذاشتهاند، جاییکه سه روز در هفته و زیر باران جمع میشدند تا جیرهی غذایی خود را که ۰٫۱ میزان مورد نیاز برای یک فرد عادی بود، دریافت کنند. آیزنهاور قاطعانه با بازرسی صلیب سرخ از محل کمپها مخالفت نمود و همچنین به این سازمان اجازه نداد تا غذای لازم برا زندانیان را تأمین نماید. نیروهای فرانسه، آمریکا و بریتانیا از اسرای جنگی بهعنوان نیروهای کار اجباری استفاده میکردند و این در حالی بود که سوء استفاده از اسرا، نقض اشکار کنوانسیون ژنو و مصداق خشونت علیه اسرا بود.
رفتارهای وحشیانهی متفقین در محلهایی که تحت اشغالشان بود
رفتار متفقین با آلمانیهایی که هنوز شهروند بودند، کاملاً متفاوت با آنچه بود که بر اسرای آلمانی میرفت، کاملاً متفاوت بود. در هر دو جبههی شرقی و غربی، نیروهای باتجربهی متفقین در خط مقدم تمایل داشتند که رفتاری کاملاً متمدنانه از خود نشان دهند. استدلال آنها این بود که رفتار خوب منجر میشود که آلمانیهای روستایی که هدف بعدی اشغال آنهاست، با تمایل بیشتری خود را تسلیم کنند. برخلاف نیروهای متفقین در خط مقدم، آن ها که در هنگهای دیگری خدمت میکردند به طرز وحشیانهای تمایل به ارتکاب به تجاوز، تجاوزهای گروهی، شکنجه و قتل داشتند. استالین از امضای کنوانسیون ژنو سر باز زد و نیروهای شوروی بخاطر وحشیگریهای غیرانسانی خود، وحشت میآفریدند.
در طول دورهی اشغال، آیزنهاور و ترومن، قحطی مهندسیشدهای را در بخشهایی از آلمان که تحت اشغال نیروهای متفقین قرار داشت، به وجود آوردند. بمبارانهای گسترده، زیرساخت های صنایع غذایی را از میان بردهبود و میلیونها آلمانی با قحطی مطلق دست و پنجه نرم میکردند. آنها در تلاش بودند که با تغذیهای ناچیز از ریشهها و علفهای پخته زنده بمانند. ترومن به این سیاست تا جایی ادامه داد که صدای اعتراض پاپ، رئیسجمهور سابق آمریکا «هربرت هوور»، بسیاری از سناتورهای ردهبالا و روزنامهنگاران بلند شد و سیاستهای ترومن را مبنی بر گرسنگی دادن عامدانهی شهروندان آلمانی، به باد انتقاد گرفتند. به این ترتیب، تعداد آلمانیهایی که در دو سال پس از پایان جنگ جان خود را از دست دادند، بیش از تعداد کشتهشدگان آلمانی در شش سال جنگ جهانی بود.
البته متفقین به همین جا قناعت نکردند. آنها سیاست خاص ظالمانهای را مبنی بر «نازیزدایی» اعمال نمودند که در آن، افراد بزرگسال آلمانی (حتی آنها که با تفکر نازیها مخالف بودند)، خودسرانه بازداشت میشدند و تا زمانیکه اعتراف کنند عضو حزب نازی بودهاند، تحت شکنجه قرار میگرفتند. چنین عملی با اعترافگیریهای خودسرانهی کلیسا در دوران اقتدارش در قرون وسطی هیچ تفاوتی ندارد. تنها پس از سال ۱۹۴۷ بود که آمریکا رفتار بهتری را با آلمانیها در پیش گرفت، آن هم به آن دلیل که جنگ سرد با شتاب فزایندهای رو به وخامت میرفت و ترومن به این واقعیت پی برد که المان، سد دفاعی مهمی در برابر قدرتگیری شوروی خواهد بود!
اشغال ژاپن توسط نیروهای آمریکایی در پایان جنگ جهانی دوم
در سال ۱۹۴۳ سربازان آمریکایی، تعمداً نیروهای ژاپنی را که تسلیم شده بودند، به قتل میرساندند. چنانکه «ریچارد الدریچ» با مطالعهی خاطرات روزانهی سربازان آمریکایی و استرالیایی دریافته، گاه آنها اسرا را قتلعام میکردند. آلدریچ مینویسد که آمریکاییها اصلاً دستورالعملی برای زنده نگهداشتن اسرا نداشتند. «نیال فرگوسن»، مورخ بریتانیایی، نیز این نظر را تأیید مینماید. با اینحال این قوانین در اوخر سال ۴۴ بهبود نسبی یافت.در آن سال، فرماندهان ردهبالای متفقین دستور قاطعی دادند: «هیچ اسیری نگیرید!». این فرمان به ژاپنیها انگیزهی تسلیم شدن میدادو همچنین، باعث بالاتر رفتن شانس زندهماندن سربازان اسیر ژاپنی شد (یعنی یک کشته در هر ۷ نفر)! البته در عملیات اکیناوا که در ماه آوریل سال ۱۹۴۵ اجرا شد، همین فرمان «هیچ اسیری نگیرید»، کوهی از کشتگان ژاپنی بر جای نهاد.
«اولریش اشتراوس»، محقق مسائل ژاپن در آمریکا، معتقد است نیروهای خط مقدم آمریکا بهقدری از نیروهای ژاپنی متنفر بودند که هیچ دستورالعملی را برای حفاظت از اسرای ژاپنی، نمیپذیرفتند. آن نیروها اعتقاد داشتند اگر سربازان متفقین در چنگال ژاپنیها اسیر شوند، هیچ بخشایشی در حقشان نمیشود که حالا آنها بخواهند با مهربانی با اسرای ژاپن رفتار کنند. بوردن، افسر وقت ارتش آمریکا، خاطرنشان میسازد که بسیاری از کشتارهای اسرا، حین منتقل کردنشان صورت گرفته، چرا که این انتقال برای نیروهای آمریکایی با زحمت و دردسر همراه بوده!
بهرحال، تعداد سربازان ژاپنی که توسط امریکاییها به اسارت گرفته شدهاند، به نحو مشکوکی اندک است. جیمز واینگارتنر، مورخ امریکایی، برای پاسخ به چرایی این حقیقت، دو عامل را مؤثر میداند. اول آن که ژاپنیها مغرورتر از آن بودند که تمایلی به تسلیم داشتهباشند و دیگر آن که نیروهای آمریکا، ژاپنیها را حیوان و پستتر از انسان میپنداشتند و بهرحال، نیازی نمیدیدند که با این «گونه» طبق قوانین پذیرفتهشدهی حقوق اسرا رفتار نمایند.
نیروهای آمریکایی از همان بدو ورود به جنگ، شروع به جمعآوری مجموعه هایی از بدن کشتهشدگان ژاپنی کردند، چنان که فرماندهان آمریکا در سپتامبر سال ۱۹۴۲ مجبور شدند که دستور دهند سوغاتی دادن اجزای بدن ژاپنیها با توبیخ انضباطی همراه خواهد بود! با وجود این، ۶۰٪ بقایای کشتهشدگان ژاپنی در نبرد جزیرهی ماریانا زمانی که به ژاپن بازپس دادهشدند، فاقد جمجمه بودند.
علاوه بر جنایات گفتهشده، این موضوع کاملاً مبرهن است که نیروهای آمریکایی پس از شکست ژاپنیها در نبرد اکیناوا، زنان محلی را مورد تجاوز قرار دادند. «اوشیرو ماسایاسو»، مورخ اهل اکیناوا که سالها روی این موضوع تحقیق کرده، مینویسد: «کمی پس از پیادهشدن تفنگداران آمریکایی، تمام زنان روستای موتونوبو به دست نیروهای امریکایی افتادند. در آن زمان، تنها زنان، کودکان و افراد مسن در روستا ساکن بودند و همهی جوانان دهکده به جنگ رفتهبودند. تفنگداران ابتدا روستا را «بازرسی کردند» اما هیچ نیروی ژاپنی در آن نیافتند. در باقیماندهی روز، آمریکاییها از فرصت استفاده کردند تا زنانی را که در روستا یا پایگاه هوایی پنهان شدهبودند، «شکار کنند». ۱۳۳۶ گزارش هم مبنی بر ارتکاب به تجاوز از سوی نیروهای آمریکایی در کاناگاوا، ده روز پس از تسلیم ژاپن، موجود است. نیویورکتایمز در سال ۲۰۰۰ گزارشی منتشر کرد که افراد مسن محلی که شاهدان عینی قضیه بودهاند، اظهار نمودند که پس از پیروزی آمریکاییها در اکیناوا، ۳ تفنگدار هر هفته به روستا میآمدند و تعدادی از زنان را با خود میبردند و در تپههای اطراف، مورد تجاوز قرار میدادند. البته مقامات آمریکایی در آن زمان شدیداً ماجرای تجاوز به زنان ژاپنی را رد میکردند. زنانی که گفته میشد به آنها تجاوز شده نیز، پیشنهاد مصاحبه با نیویورک تایمز را در سال ۲۰۰۰ رد کردند. تخمین زده میشود که تعداد تجاوزها به زنان اکیناوایی بیش از اینها هم بوده باشد، اما بسیاری از زنان به دلیل ترس و شرم، آن چه را که بر آنان رفته گزارش نکردهاند. صحت این فرض، با تأیید پلیس محلی، قوت میگیرد. تعداد کمی از زنان از روی شرم، فرزندان حاصل از این تجاوزات را به دنیا آوردند. باقی زنان یا خود را کشتند و یا به کمک ماماهای محلی، سقط جنین کردند.
پاسخ دادن شقاوت با شقاوت، تا چه حد فاجعه به بار میآورد. هیچ قهرمانی وجود ندارد. در ماجرای جنگ جهانی دوم، هیچ صفحهی پرافتخار و افق روشنی دیده نمیشود. بسیار سادهانگارانه است که بیاندیشیم از افقِ دریای خون و از پسِ کوهِ کشتگان، آفتاب جهانتاب پیروزی برخواهد آمد. پیروزی و افتخاری در کشتن نیست.
تنها یک سیاهی بیانتها، بی هیچ افق امیدی، هیچ دستاورد اخلاقی و انسانیای و هیچ گام بلندی به سوی اعتلای جامعهی انسانی. هیچ. ترسناک است که عدهی زیادی کشتهشوند، بی آن که دلیلی مشخص برای مرگشان باشد. بسیار جا دارد که در شرایطی چنین، آدمی از همنوعش و توانایی خود در ارتکاب به خشونت بهراسد.
دنیای مملو از خشونتِ امروز، نتیجهی ناگزیرِ نخواستن و نخواندن تاریخ است. تا زمانی که از سیاهیهای مبرهنِ «دیروز»مان درس نگیریم، نمیتوانیم «امروز» مغشوشمان را بهبود دهیم و مسلماً این بهبود، با توجیه و دفاع از تفکر جانیان و عاملان چنان جنگی (در هر دو جبههی متحدین و متفقین)، حاصل نمیشود. ماجرای جنگ جهانی دوم ظاهراً تمام شده، ولی تا وقتی موضعمان را دربارهی تمام ابعاد وحشتآورش مشخص نکنیم و تا زمانی که به حد کافی از آن نهراسیم، تاریخ بارها و بیرحمانهتر تکرار خواهد شد.
منبع: یک پزشک