چمدان کوچکت را بر می داری؛ دست فرزندان خردسالت که مدتیست آب و غذای سیری نخورده اند را می گیری و سوار اتوبوسی می شوی که قرار است معنی زندگی بدون محاصره را به کودکانت بفهماند.
از میان سنگر های اطراف شهر که رد می شوی نفست را حبس می کنی، سر کودکانت را به سینه ات فشار می دهی و پیش خودت می گویی: دیگر تمام شد.
در ترافیک اتوبوس ها بچه ها بی تابی می کنند، با کمرویی به بقیه ی بچه های بیرون اتوبوس اشاره می کنند. آرام لبخندی می زنی و می گویی: بروید. فقط مواظب باشید.
اما پیش خودت می گویی: اینجا که دیگر محاصره نیست.
دلت آرام نمی گیرد؛ از اتوبوس پیاده می شوی. دورادور نگاهشان می کنی.
شادمان به سمت ماشینی می دوند که انگار می داند بچه ها، در محاصره آب و غذا نداشته اند؛ انگار می داند بچه های شیعه ی فوعه و کفریا تشنه اند…
روی زمین که می افتی تازه می فهمی که کودکانت تشنه ی شهادت بودند نه آب…
*مهدی عشر