عقربههای ساعت وقتی از ۹ شب میگذرد، در خیابانهای کد دار شهر کنار خرید و فروش لباس و مواد غذایی و دیگر اقلام مصرفی، بازار دیگری نیز شکل میگیرد.
بازاری که در آن تن، خرید و فروش میشود. در این بازار ماراتن ماشینها و انسانهایی را میتوان دید که برای خرید بهتر به رقابت میپردازند و پس از معامله کثیف و غیرقانونی، اما علنی، با افتخار از خرید خود از جلوی دیدگان دور میشوند. در این میان این بازار به میزان فراوانی پر درآمد و گسترده شده که خانههای تیمیفراوانی در شهر شکل گرفته است. افراد زیادی به عنوان رابطهای موتورسوار نیز در این بازار درآمدهای فراوانی کسب میکنند. یک بازار پنهان در دل شب، که به صورت غیر قانونی، اما علنی به کار خود ادامه میدهد و در نقاط مختلف شهر نفوذ کرده است.
بر همین اساس سعی کردیم از زندگی این قبیل افراد سر در بیاوریم و عمق فاجعهای را که در شبهای تاریک این شهر رخ میدهد به تصویر بکشیم.
پرده اول
از جمعیت زنان خیابانی آمار دقیقی وجود ندارد. اما طبق تحقیقات «مردمسالاری» اکثر زنانی که به فساد روی آوردهاند، این کار را برای امرار معاش انجام میدهند. البته بسیاری از آنها بعد از مدتی معتاد به مواد مخدر میشوند و همین امر باعث فساد بیشتر در این زنان میشود. اما موضوع اصلی که بسیار به آن کم پرداخته میشود، چرایی وجود مردانی است که در خیابانها به دنبال کالای مطلوبشان هستند. مشکلات اقتصادی و عوامل فرهنگی و رسانهای در سالهای اخیر باعث شده است که آمار ازدواج کاهش یابد و همینطور به آمار طلاقها افزوده شود. همین امر نیز باعث رشد روز افزون فساد و فحشا در سطح شهر شده است. از سوی دیگر گسترش خانههای تیمی در سطح شهر وشکل گیری آنها در کنار منزلهای افراد آبرومند باعث گول خوردن دختران و زنان بسیاری شده و آنها را وارد این بازار کثیف کرده است.
صحنه نخست: آرزوی مرگ
جلوی در بام تهران ایستادهاند. دختر وسطی سیگاری میکشد و دودش را با نظم خاصی از دهانش خارج کند. میگوید: «پدر و مادرم پزشک هستند. نیازی به پول ندارم. اما از زمانی که یادم میآید هیچ کس به من محبتی نکرده است. مادر و پدرم سالهاست که من را نمیبینند و حتی نمیپرسند که شبها کجا میروم. همین موضوع باعث شده به این کار روی بیاورم.» گلارا به شیشه نیز اعتیاد دارد و به جای پول از مشتریهایش مواد میگیرد. او دو ماه پیش ۲۰ ساله شده است. همانطور که سیگارش را به زمین میاندازد و با پاشنه ده سانتی کفشش بیمعطلی فیلتر سیگار را له میکند ادامه میدهد: «وقتی آدمیآرزوهایش تمام شود، دیگر چیزی برایش مهم نیست.»
همان لحظه تویوتا کمری جلوی پایش میایستد و بعد از کمیچانه زدن سوار ماشین میشود. ماشین با سرعت زیادی به حرکت در میآید و چشمان دو دختر دیگر بر روی ماشین میماند. دختر دیگر که موهای بلند مشکی دارد و از زیر شالش نمایان است، میگوید: «سه روز است که کسی سوارم نکرده و کنار خیابانها خوابیدهام. من حتی پیشنهاد ۵ هزار تومان هم میپذیرم. فقط جای خوابی در این سرما میخواهم.» قطره اشکی از میان مژههای بلندش خارج میشود و ادامه میدهد: «از دست نامادریم فرار کردم و مدتی در خانهای تیمیزندگی میکردم. اما بهم تهمت دزدی زدند واز آنجا بیرونم انداختهاند.» او از اینکه سوار ماشینی شود و بعد در خانه با چندین نفر روبرو شود وحشت دارد و با اشکهایی که شدت گرفته است، میگوید: «دلم میخواهد تمام پولهایی را که در میآورم آتش بزنم، اما چارهای ندارم.»
سمیه که تمام مدت گوشهای ایستاده است و به حرفهای دختر با موهای مشکی بلند گوش میدهد، زیر لب میگوید: «دعا کن زودتر بمیریم.» بدون اینکه چیز دیگری بگوید در تاریکی شب گم میشود.
صحنه دوم: فحشای شیک!
نمای برج که از نوع معماری یونانی است، هر چشمیرا به خود مجذوب میکند. این برج در یکی از مناطق شمال شهر تهران قرار دارد. لابی شیک و لاکچری خبر از گرانقیمت بودن آپارتمانهای این برج میدهد. دختر قدبلند و بسیار زیبایی درب آپارتمان را باز میکند. با چشم میتوان حدس زد که متراژ آپارتمان حدود ۲۰۰ متر است.
با اینکه جلوی درب آپارتمان تابلویی مبنی بر آتلیه عکاسی نیست، اما به راحتی با وسایل موجود درآنجا میتوان فهمید که از این مکان به عنوان آتلیه عکاسی استفاده میشود. بعد از چند دقیقه زنی با موهای شرابی و آرایش ملایم وارد میشود. خانم هاشمی صاحب این خانه است و شغل رسمی او عکاسی است؛ اما کار این آپارتمان به همین جا ختم نمیشود.
خانمی که لیوان شربت خود را مینوشد، میگوید: «مادر من سالها دختران زیادی را تعلیم داده است و بعد از مرگش من این کار را انجام میدهم.» او با بادی که به غبغب میاندازد ادامه میدهد: «البته من بسیار شیک عمل میکنم. اولین بار با خواهرم شروع کردیم. ما مردهای ثروتمندی را در نظر میگیریم و فقط با آنها کار میکنیم. دخترها پیش ما امنیت دارند و پول خوبی در میآورند.»
صحنه سوم: مردان متاهل
«بیشتر، مردان متاهل مشتری من هستند». در قسمت مردانه مترو سوار شده است. در هر ایستگاه به یک مرد نزدیک میشود و زیر لبی چیزهایی میگوید. همانطور که زیر چادر رژ لبش را پر رنگ میکند، میگوید: «شوهرم ۵ سال پیش به زندان افتاد و خرج ۴ بچه به عهده من افتاد. سه سال اول را درخانه مردم کار میکردم. بیشتر خانههایی که میرفتم، مرد خانه بعد از مدتی به من پیشنهاد میداد و من مجبور میشدم از آنجا بروم. بعد با خانمی که همسایه روبرویم بود آشنا شدم. او به من گفت: تا جوانم از این فرصت استفاده کنم؛ چم و خم کار را مدتی به من یاد داد. من هم بعد از مدتی کارم را در مترو شروع کردم و قیمتم از ۵۰ هزار تومان تا ۲۰۰ هزار تومان است.» مردی با کت و شلوار خاکستری وارد مترو میشود.
صحنه چهارم: آرزوهای رنگی گلبرگ
دور هم ماهواره نگاه میکنند و تخمه میشکنند. گلبرگ دختری با چشمان آبیرنگ است که فقط ۱۵ سال سن دارد. اومیگوید: «ما منتظر میمانیم که رابط بیاید و یکی از ما را ببرد یا کسی را با خود بیاورد.» او یک سال میشود که از خانه فرار کرده و از همان اول با گروه اکبر آشنا شده است.
او میگوید: «تا چند سال پیش کنار خیابان میایستادم و خیلی وقتها پولم را نمیدادند و یا با توقعهای نامتعارف روبرو میشدم. اما در این خانه امنیت دارم و قیمتم از ۳۰ هزار تومان به ۱۰۰ الی ۲۰۰ هزار تومان رسیده است.» او از نگاههای مردان در لحظه انتخابشان متنفر است. بعد از چند لحظه سکوت ادامه میدهد: «تحمل اینکه یک نفر به قصد لذت نگاهم کند بدم میآید. اما با عضویت در این گروه کمی احساس امنیت میکنم.» او معتاد است و از راه تن فروشی مواد خود را تهیه میکند.
در ادامه میگوید: «اولین بار شوهرم که معتاد بود، مجبورم به تن فروشی کرد. بعد از مدتی هم خودم معتاد شدم و حالا هم کارم به اینجا کشیده شده است.»، اما سودابه شرایط متفاوتی دارد و حامل ویروس اچ. ای. وی است.
او با لبخندی که انگار بر روی لبانش مهر شده است میگوید: «حدود یک سال پیش فهمیدم ایدز دارم. نمیدانم از چه زمانی و توسط چه کسی به این ویروس مبتلا شدهام و ممکن است افراد زیادی را مبتلا کرده باشم.» مقداری صدای تلویزیون که سریال ترکیهای نشان میدهد را کم میکند و ادامه میدهد: «خیلی وقتها دلم برای همسر بعضی از این مردان که بیگناه فقط برای لذت یک ساعته مرد زندگیشان مبتلا به ایدز میشوند، میسوزد.»
نرگس با کنایه میگوید: «دلت برای خودت بسوزد که اگر اکبر از اینجا بیرونت کند دیگر جایی برای زندگی نداری.» او در ادامه میگوید: «بیشتر این خانههای تیمیبا هم در ارتباط هستند و رابطهای مشترکی دارند. به همین دلیل اگر کسی را از یک خانه بیرون کنند ممکن است، دیگر نتواند عضو گروه دیگری شود.» خانه آنها در اطراف یکی از خیابانهای مرکزی تهران قرار دارد و ساختمان خانه بسیار قدیمیاست.
صحنه پنجم: فحشای مدرن
«دختران و پسرانی که با ما شروع به کار میکنند، حدود ۳ الی ۵ ماه تحت آموزش قرار میگیرند.» پرویز و آتوسا، زن و شوهری هستند که دختران و پسران را آموزش میدهند تا روشهای نوین فحشا را ارائه دهند. پرویز میگوید: «در چند سال اخیر روشهای گذشته از مد افتاده است و الان روابط افراد با حضور یک زن و شوهر مد شده است.»
پرده دوم
در سالهای اخیر بازار فحشا شکل جدیدی پیدا کرده است. علاوه بر زنان و دختران در بخشهایی از تهران دیده شده است که پسران نیز در ازای دریافت پول، خود را به زنان متمول میسپارند. حتی خانههای تیمیپسران نیز شکل گرفته است. این موضوع متاسفانه روز به روز رو به پیشرفت است و بعضی ازمردان و پسران با این کار امرار معاش میکنند. به نظر میرسد پسران و مردانی که به تن فروشی روی میآورند، افسردگی زنان روسپی را تجربه نمیکنند. همچنین درآمد بیشتری نیز نسبت به زنان دارند، اما سعی میکنند، کارخود را پنهان کنند. ازدواجهای نامتعارف و غرب زدگی در بعضی از خانوادهها باعث شده است که این شکل از تن فروشی شکل گیرد و ریشه این مسائل را میتوان در فقر فرهنگی و مالی جستجو کرد.
صحنه ششم: سکس پک عامل مهم
«زنها به سراغ من میآمدند و من به دلیل مشکلات مالی پذیرفتم.» سامان مربی بدنسازی است و لیسانس تربیت بدنی دارد. همانطور که سیب زمینیهای آبپز جلوی رویش را میخورد، میگوید: «چندین بار در خیابان زنان به من پیشنهاد داده بودند. اما من از این کار بدم میآمد. اما با بیمار شدن مادرم و هزینههای بالای درمان مجبور به این کار شدم.» اکثر دخترانی که از کنار سامان میگذرند او را با دقت نگاه میکنند.
صحنه هفتم: پول برای ازدواج
سه نفری باهم زندگی میکنند. امیر حسابدار یک شرکت است و ۲۸ سال سن دارد. او از همه جذابتر است و سالهاست بدنسازی کار میکند. کمیاز چایی داخل فنجانش را مینوشد و میگوید: «من از کاری که انجام میدهم، پشیمان نیستم. چندین زن متمول را میشناسم که پول خوبی به من میدهند.»
بهروز که با نامزدش تلفنی مشغول حرف زدن بود، قطع میکند و میگوید: «من ۳ سال است که این کار را انجام میدهم، تا پول خوبی برای ازدواجم جمع کنم.» سیگاری روشن میکند و ادامه میدهد: «کار پردرآمدی است، ولی به همان اندازه حال آدم را بد میکند. من اولین بار به خاطر چکی مجبور به این کار شدم و بعد دیدم که از این راه میتوانم پول سنگینی در بیاورم.» امیر و کامی از کار خود راضی هستند. اما بهروز دوست ندارد نامزدش و هیچکس دیگر از تن فروشیاش با خبر شود. او شبها با وحشت اینکه نامزدش از کارش اطلاع پیدا کند بارها از خواب میپرد.
صحنه هشتم: مردان فاحشه نیستند
دیوارها، سقف و زمین کافیشاپ از جنس چوب است. بوی سیگار و توتون از همه جا میآید. فرهاد جامعه شناسی میخواند و از شهرستان برای تحصیل به تهران آمده است. او میگوید: «من برای تحصیل در تهران به پول نیاز داشتم و روزی در خیابان فرشته قدم میزدم، که خانم مسنی بهم پیشنهاد داد.
پرده آخر
با پاک کردن صورت مسئله نمیتوان وجود مسئله را انکار کرد. مسالهای که امروز به شکل فاجعهای در شهر تبلور یافته است. شاید به جای انکار کل موضوع، بهتر است به فکر یک راهکار باشیم؛ قبل از آنکه خیلی دیر شود.