ضحاک در چشم‌ انداز یک تعبیر (1-31)

ضحاک یکی از شخصیت‌های نفرین‌شده‌ی تاریخ و افسانه‌‌های ملی ماست. چه او، در بُرشی از تاریخ این سرزمین، وجود واقعی و خارجی داشته‌باشد و چه نداشته‌باشد، برای مردم ما، او یک واقعیت تردید ناپذیر به شمار می‌آید. وجود او، تجلی همه‌ی بدی‌های ممکن و ناممکن انسانی  است.  مردم ما، او را به عنوان شخصیتی می‌شناسند که در همه‌ی ابعاد، از وجودش ستم و ناروایی برمی‌خواسته است. این مردم، حتی لحظه‌ای به زمینه‌های نفرین‌شدگی او و عواملی که وی را بدان سو، سوق‌داده‌است، نیندیشیده‌اند. برای آنان، ضحاکی مطرح بوده که به گونه‌ای متداوم، روینده‌ترین عنصرهای انسانی یک سرزمین را، قربانی مارانی می‌کرده‌است که از شانه‌های او روییده بوده‌اند. مردم حتی به این نیاندیشیده‌اند که شاید او، قربانی تقدیر توطئه‌گر و دسیسه‌‌پردازی شده‌باشد که از  خامی و نادانی او، نابکارترین بهره‌های ممکن را برده‌است. برای مردم، آن‌چه اهمیت دارد، کارهایی‌است که از وی به نمایش درآمده‌است. این‌که او در انجام آن نابکاری‌ها، از خود اراده‌ای داشته یا نداشته، برای قضاوت نهایی آنان، نقش چندانی نداشته‌است.

شخصیت‌های افسانه‌ای تاریخ و یا اسطوره‌های ادبی، تنها زمانی به شکل بسیار برجسته و افراطی آن، ماندگار هستند که یا در قطب سیاهی و ستم گام زده‌باشند و یا در قطب سپیدی و ایثار، به سر برده‌باشند. ضحاک با این بختِ بد رو به روشده که نامش با هرچه پلیدی و نفرت رفتاری‌بوده، گره خورده‌است. آیا به راستی، چنین فردی، ستمکارترین شخصیت اسطوره‌ای تاریخ ما بوده‌است؟ من در این زمینه، تردیددارم. گمان نمی‌کنم که نادانی‌های کاووس کیانی، کمتر از ضحاک بر مردم این سرزمین، آسیب رواداشته‌باشد. لشکرکشی‌های بی‌اندیشه و برنامه ریزی ناشده‌ی او به نقاط مختلف جهان، برای ارضای حس خودخواهی و برترنشینانه‌ی وی، کمتر از ضحاک، بر طبیعت، جوانان و پدران و مادران آنان، داغ و درد، وارد نساخته‌است. جنگ‌های افراسیابی علیه مردمان ایران‌زمین، کشتارها و مکر و فریب‌های فراوان او، چه بسا کمتر از ضحاک نبوده‌است. بلکه به گمان من، هردوی این شاهان، یکی از ایران‌زمین و آن دیگری از خاک توران، بیشتر از ضحاک، بر مردم، آسیب و ستم وارد ساخته‌اند. اما با وجود همه‌ی این‌ها، نام ضحاک، در ذهن مردم و در خلال همه‌ی این سده‌های بی‌شمار، بیش از هرکسی دیگر، با نامردمی و دیوصفتی گره خورده‌است.

شاید برخی این نکته را مطرح‌کنند که کاووس و افراسیاب، هردو چهره‌ای اساطیری‌دارند و پذیرفتن و یا محاسبه‌کردن آن همه قتل و خون‌ریزی که بیشتر بر مبنای حدس و گمان مطرح می‌شود، به سادگی در باور انسانی، جای خود را باز نکند. اگر این حرف،درست هم باشد، باید گفت که ما شخصیت‌های حقیقی و تاریخی معین دیگری را هم داشته‌ایم که ضحاک و کارهای او در مقابل جنایت‌های آنان، رنگ می‌بازد. افرادی از قبیل چنگیزخان و تیمور گورکانی در صدر خونریزان تاریخ قرار می‌گیرند و در پی آن‌ها، شاهان دیگری از قبیل آغامحمدخان قاجار و نادرشاه افشار، از نمونه‌های ضعیف‌تر این چنین مهره‌هایی هستند که وجه برجسته‌ی زندگی آنان، ستم، کشتار و خونریزی بوده است. اما در پیرامون نام آنان و کارهای سیاهی که کرده‌اند، هرچه هست روایت‌های تاریخی‌است. در حالی که در پیرامون نام ضحاک، یک روایت ادبی‌ برجسته‌ از درون شاهنامه‌ی فردوسی است که انگار نام او را بر سنگ تاریخ و ذهنیات مردم این سرزمین، چنان کنده‌است که نام آن دیگران، هرگز نمی‌تواند با نام او،  قابل قیاس باشد.

نام ضحاک که از منشور ادبیات ما خاصه شاهنامه‌ی فردوسی گذشته‌است، او را در گستره‌ی پلشتی و پلیدی انسانی، بیشتر از هر فرد پلشت و پلید دیگر، جایگاه ویژه بخشیده‌است. این، خاصیت ادبیات‌است که با نوعی حیات جادویی و مرموز گره می‌خورد و افراد دست‌پروردِ خویش را چنان به درون زندگی مردم، خواب و بیداری آنان می‌برد که به تدریج، جزئی از زندگی، اندیشه‌ها، باورها، تعصب‌ها، خشم‌ها و مهرورزی های آنان می‌‌گردد.

ضحاکی که از درون تعبیرهای فردوسی سر برکشیده، برای مردمان این سرزمین، بیشترین سند غیرقابل تردید بر مُجرم‌بودن اوست. در خلال این همه‌ی سده‌های به تاریخ پیوسته، نسل‌ها، یکی بعد از دیگری، آمده‌اند و رفته‌اند و افسانه‌ی ضحاک را در فضایی از کوردلی‌های شگفت‌انگیز، برای یکدیگر، بازگفته‌اند. نکته آن‌که در هیچ‌یک از این روایت‌ها و حکایت‌ها، عنصر تردید در چگونگی ماجرا و یا اغراق در ارائه‌ی تصویرهای ارائه شده، جایی نداشته‌است. حتی اگر کسی سر برکشد و ادعاکند که ستمگری‌های ضحاک، هرگز به پای ویرانگری‌های کوردلانه‌ی کاووس کیانی و یا افراسیاب تورانی  نمی‌رسیده‌است و جا دارد که از او اعاده‌ی حیثیت گردد، خشم بسیاری از دیرباوران را برخواهد انگیخت.

به راستی آیا جرم بزرگ ضحاک آن بوده که از خردمندی انسانی خویش و قضاوت عادلانه بهره نبرده‌است تا از همان آغاز، اسیر وسوسه‌ی ابلیس نگردد و پدر نیک‌نام خویش را برای دسترسی به تاج و تختی که دیر یا زود نصیب او می‌شده، به قتل نرساند؟ آیا تسلیم‌پذیری‌های دیگر او به وسوسه‌ها، آن‌گاه که بار دیگر، همان ابلیس فریبکار، او را بی‌هیچ دیواری از اندیشه و تردید، می‌فریبد و زیر نام آشپزی خوش‌دست، به سراپرده‌ی شاهی وی راه می‌یابد، جرم او را در این حوزه، افزایش نداده‌است؟ خواننده می‌تواند بیندیشد که ضحاک حتی در مرحله‌ی سوم، بازهم فریب ابلیس را خورده و هرگز با خود نیندیشیده‌است که چرا همه‌ی چاکران درگاه شاهی، به بوسیدن دست او قناعت ورزیده‌اند و این موجود هرزه، به کمتر از شانه‌های او قانع نیست. بوسیدن شانه‌های او، نمودار این اندیشه نیز هست که ابلیس تا کجا به حریم انسانی او تجاوزکرده و وی را در دایره‌ی فریب خویش، تا آن حد که اقتدار داشته، به خواری کشانده‌است. اندیشه برانگیزتر آن‌که ابلیس حتی برای بار چهارم بر او ظاهر می‌شود و این‌بار نیز پیشنهاد و یا راه چاره‌ای را مطرح می‌سازد که از غیرعادی‌ترین پیشنهادها و چاره‌جویی‌هاست.

نام ضحاک در تاریخ ادبیات و اسطوره‌های باستانی ما، با نفرین و نفرت گره‌خورده‌است. شاید بتوان ادعاکرد که تداوم نام او در بافتی از ستمگری‌های کوردلانه، تنها بدان دلیل بوده‌است که شاهنامه‌ی فردوسی، به عنوان زنده‌ترین منبع سیاه‌کاری‌ها او، همچنان به حیات خویش در ذهن و زندگی مردم، ادامه داده‌است. شاید اگر شاهنامه در دوره‌های مختلف تاریخی از عصر غزنویان به این سو، تا این حد مورد توجه مردم قرار نمی‌گرفت و یا خواندن و شنیدن آن از سوی اقشار گوناگون اجتماعی، به بوته‌ی محاق می‌افتاد، چه بسا نام ضحاک و زندگی او، به آن در جه از شدتی که تا کنون باقی مانده‌است، در حافظه‌ی نسل ها، یکی بعد از دیگری، باقی نمی‌ماند. باید بدین نکته اقرارکرد که نام ضحاک و ستمگری‌های او، در همه‌ی این سال‌ها، با احساسات مردم بازی کرده‌است. بیهوده نیست که وقتی مردم از دست حاکم و یا امیری ظالم به ستوه می‌آمده‌اند، در نهایت خشم، او را به ضحاک تشبیه می‌کرده‌اند و یا حتی نام ضحاک را مستقیماً بر وی می‌نهاده‌اند بی‌آن که برای خوانندگان و یا شنوندگان، علامت سؤالی به وجود بیاید. این‌که نام ضحاک در متون اوستایی به شکلِ «اَژیدَهاکه /Ajidahaka» آمده و حتی از وی به نام اژدهای سه سر نام برده‌شده، حکایت از آن دارد که این نام نامبارک، در هربافتی که قرارگرفته، جز با بدی و ستم، با عنصر دیگری، آمیزش پیدا نکرده‌است. بی‌سببی نیست که در اوستا، معنی نیمه‌ی دوم این واژه  یعنی «دَهَکه» را «ویرانگر و نابودکننده» دانسته و «اژیدهاک» را «مار نیش‌زننده»، تعبیرکرده‌اند. چنان‌که می‌بینیم، می‌بایست در همه‌جا، نام او با کشتن و ویران‌کردن گره خورده‌باشد.

به راستی چگونه می‌توان این همه نفرین و نفرت را با نام شخصی گره‌زد که او آگاهانه هرگز در پی آن نبوده است تا برای رسیدن به مقام شاهی که دیر یا زود بدان دست می‌یافته و یا برای گسترش متصرفات خویش و تسلط بر جان و مال مردم، دست به دسیسه‌های پیاپی یازد. حتی با قرائنی که شاهنامه‌ی فردوسی و یا منابع دیگر به دست می‌دهند، می‌توان ادعاکرد که در او کمترین آمادگی برای واردشدن به گستره‌ای متلاطم و مناسباتی متلاطم‌تر نبوده‌است. این‌که یک شاه بی هیچ آمادگی روحی، هزار سال بر مردم حکومت‌کند و هر روز در ارتباط با شاهی غیرعادی او، تخم کین و عصیان در دل‌های مردم کاشته‌شود، طبعاً نمی‌تواند بازتاب حکومتی عادی و آرام باشد.

چگونه می‌توان این همه نفرین را به کسی حوالت‌داد که آگاهانه و با هدف رسیدن به مقاصد دور یا نزدیک، هرگز در حال زمینه‌چینی نبوده‌است. این اهریمن‌بوده‌‌است که برای ازمیان بردن تخمه‌ی انسان و خاصه جوانان که همه‌ی آینده‌ی زندگی از آن آن‌هاست، در صدد انجام دسیسه‌ برمی‌آید تا بدان وسیله، مغز دو جوان، غذای ماران دوش او گردد. ممکن‌است انسان بپرسد که اهریمن، چرا فقط ضحاک را نشانه‌گرفته و او را به عنوان قربانی‌خویش و قربانی‌کننده‌ی دیگران، انتخاب کرده‌است. ورود به این چرایی، تنها بر طولانی شدن بحث و فحص ما در این زمینه می‌افزاید بی‌آن‌که زمینه‌ای برای کاهش و یا افزایش بارگناهان ضحاک فراهم آورد. آن‌چه مسلم‌است اهریمن می‌باید قربانی خویش را از میان کسانی برمی‌گزیده، که انسان‌هایی مقاوم و چون و چرا‌کننده نباشند. شاید اگر اهریمن کسی را برمی‌گزید که پیشاپیش، بر رفتار خاص و مهربانانه‌ی ‌او تردید می‌کرد و در راه تحقق خواسته‌های وی، کمترین گام برنمی‌داشت، ما شاید شاهد صفحات پر اضطرابی از تاریخ اسطوره‌ای سرزمینمان، بدین شکل که اینک هستیم، نبوده‌ایم.

در این میان، چنان‌که می‌بینیم، ویران‌گری‌ها و دسیسه‌ها را اهریمن انجام داده‌است، در حالی که نفرین و خشم تاریخ و افسانه، متوجه قربانی نخست یا فرازین او، ضحاک است. اما قربانی دوم یا قربانی فرودین، توده‌های مردم هستند که این انتخاب، نصیب جوانان آنان شده‌است که جان به قربانگاه ماران ضحاکی برند. مگر این اهریمن بدسرشت، وقتی که در هیأت پزشک چاره‌گر بر ضحاک ظاهرگشت، نمی‌توانست برای چاره‌ی کار به او بگوید که باید دستوردهد تا هر روز صبح، مغز دو مُرده از تازه‌ترین مردگان کشور، آن هم مردگانی بسیار سالمند و فرسوده، در اختیار آن دو مار قرارگیرد. اگر اهریمن، شانه‌های ضحاک ساده‌دل را با هدف رویاندن دو مار برآن‌ها نبوسیده‌بود، چه بسا ضحاک در ردیف شاهی همچون کاووس کیانی قرار می گرفت که تن به دروغ همسر سپرد و سیاوش را واداشت تا برای نشان دادن بیگناهی خویش از میان آتش بگذرد. جایگاه کاووس کیانی با همه‌ی دیوانه‌سری‌ها کجا و جایگاه ضحاک کجا؟

ما در عمل، شاهد آنیم که شاهان و شخصیت‌های تاریخی و یا افسانه‌ای، حتی تا زمانی که کارهای آنان، مستقیماً به یک ستم دائمی و کاهنده‌ی آرامش و اَفزاینده درد و رنج آنان تبدیل نشود، مورد نفرین مردم قرار نمی‌گیرند. پرسش آنست که چرا مردم، با وجود آگاهی بر نقش مستقیم اهریمن، نفرینی به او حوالت نداده‌اند؟ آیا از آن‌رو نیست که مردم، شاهان و شخصیت‌های برجسته را دور از هرگونه اراده و اندیشه‌ی بازیگرانه و نقش‌دارانه، رها نمی‌کنند. شاید اگر ضحاک در مقابل اهریمن، چراغ قرمز مقاومت خویش را روشن می‌کرد اما در عمل، توفیقی برای تداوم آن مقاومت نمی‌یافت و یکسره به شکلی که هم‌اکنون گذشته‌است، می‌گذشت، بر وی و رفتار وی، نگاه دیگری داشتند. نگاهی بخشایشگر و قابل فهم. اما ظاهراً انسان‌ها نمی‌توانند شاهان را شاه بدانند بی‌آن که در آن‌ها در رابطه با موضوعاتی از این دست، کوچک‌ترین جوهر مقاومت و اندیشندگی و یا اعتراف به جوش‌آید و از آن‌چه بخواهد اتفاق بیفتد، سخت نگران و اندیشمند نباشد.

واقعیت آنست که ما انسان‌ها، چه در حوزه‌ی واقعیت و چه در دنیای اسطوره و افسانه، از یک روال منطق‌پذیرانه و عقلانی پیروی می‌کنیم. به جز موردهایی معدود از قبیل اغراق در قدرت بدنی یک شخصیت، اغراق در عمر طولانی چند و چندین صدساله‌ی او یا تماس و مشورت با پرنده‌ای به نام سیمرغ و یا موردهای دیگری از این دست، بقیه، همه از یک منطق خردمندانه‌ی ساختاری برخوردار هستند. اگر خواننده‌ی امروز و یا هرکسی دیگر، اعتراضی به عمر ششصد ساله‌ی رستم و یا دوران ستمگرانه‌ی هزارساله‌ی ضحاک ندارد، نه از آن‌روست که همه‌ی این موردها را باورکرده‌است. بلکه از آن‌روست که این سال‌ها و اعداد، برای تشکیل یک ذهنیت معین در او، نقشی ایفا نمی‌کند.

ضحاک با فریب و وسوسه‌ی ابلیس، پدر خویش را به قتل ‌رسانده و خود بر تخت شاهی نشسته‌است. او که شاهد آشفتگی فضای سیاسی ایران‌بوده و احساس کرده‌ که مردم از ستم‌های جمشیدشاه به ستوه آمده‌اند، فرصت را غنیمت‌شمرده تا به خاک ایران نه همچون تجاوزگر بلکه به عنوان نجات‌دهنده‌ی آنان، واردشود. حمله‌ی او مقارن است با خستگی مردم از حضور جمشیدشاه. او شاهی‌است که اینک فره‌ی ایزدی که به معنی حمایت آسمانیان از اوست، بر وی پشت کرده است. نکته‌ی قابل تأمل در این اسطوره آنست که ضحاک، اراده‌ای آگاهانه و برنامه‌ریزانه برای شاهی‌ نشان نداده است. از آن سوی دیگر، حتی در جمشید، خواستی برای رهاکردن پادشاهی، دیده نشده‌است. چنین به نظر می‌رسد که این هردو، ابزار دست نیروهای نامرئی و قدرتمندی هستند که درگیری‌های آسمانی خویش را از طریق جابه جایی مهره‌های دست نشانده در گستره‌ی خاک، به نمایش می‌گذارند. آیا این خشم خداوندانه بر جمشید، ناشی از آن بوده‌ که او به تدریج، ستم را جانشین عدالت کرده‌است؟

گذشته از این، چگونه می توان ضحاک را به نفرین ابدی تاریخ سپرد، در حالی که او، حادثه در پی حادثه، قربانی توطئه‌های موجودی گردیده، فرادست که در عرصه‌ی آسمان‌ها و زمین، رقیب خستگی‌ناپذیر اهورامزداست. اهریمنی که سنگ پله‌ی دیگر ترازوی بازی‌های آسمانی‌است. چگونه می‌توان مردی همانند ضحاک را پلشت و منفور به تصویرکشید، در حالی که او خود، از خاندان درستی می‌آید و اهریمن بدسرشت، از همان آغاز، برای عملی کردن دسیسه‌هایش، تنها او را نشانه گرفته است تا در بازی‌های تاریخی و اجتماعی، به عنوان وسیله‌‌ی دست‌آموز، کار خویش را انجام‌دهد. بی‌سببی نیست که نخست، وی را وامی‌دارد تا دست به خون پدر بیالاید. کاری کاملاً غیر ضرور و غیرقابل باور. او با همه‌ی ساده‌دلی‌ها، خوب می‌دانسته‌است که تاج و تخت شاهی، به زودی به وی تعلق می‌گرفته و هیچ فردی از خانواده‌ی او، ادعای رقابت با وی را نداشته‌است.

حتی وقتی که اهریمن، مرحله‌ی آغازین کار خویش را پیش می‌برد، باز در هیأت مردی آشپز بر وی ظاهر می‌گردد تا او را با پختن غذاهای خوشمزه، مرهون و مدیون خویش سازد. این اهریمن بدکُنِش، حتی با بوسیدن شانه‌های او، وی را گرفتار عذاب ابدی دیگری می‌سازدکه در خواب و بیداری، یک‌دم از دست ماران مزاحم، آرامش و آسایش نداشته‌باشد. و در نهایت با حواله‌دادن مغز سرِ جوانان آن سرزمین، زمینه برای خشم تدریجی اما عمیق مردم علیه او، آماده‌گردد، بی‌آن که حتی کسی کوچک‌ترین نفرینی متوجه عامل اصلی آن سازد. آیا نمی‌توان در بازی‌های پشت پرده، نوعی سازش‌های معین، میان ایزد و اهریمن پیداکرد؟ چگونه می‌توان به سادگی، فره‌ی ایزدی را از سر شاهی که شکوه، قدرت، تجربه و جهان‌داری، جزو جدایی‌ناپذیر حکومت اوشده، برداشت و از آن سو، شاهزاده‌ای جوان را به دام توطئه‌های گوناگون رهاکرد؟ ظاهر رویدادها، سیر طبیعی خود را طی می‌کنند. چنین‌است که مردمان ایران‌زمین، در چنان شرایطی که قرعه به نام ضحاک خورده  و آنان، ورود او را به خاک ایران به فال نیک می‌گیرند، به طور طبیعی، از وی به عنوان شاه جدید، استقبال می‌کنند. در آن لحظات، مردم ایران‌زمین که ظاهراً بازیچه‌ی دست سرنوشت شده‌اند، می‌دانسته‌اند «چه کسی» را نمی‌خواهند اما «نمی‌دانسته‌اند»، چه کسی را می‌خواهند.

چهره‌ی ضحاک در ادبیات ما به عنوان چهره‌ای همیشه سیاه، همیشه خشن و  اهریمن‌صفت به تصویر درآمده‌است. این در حالی‌است که در همین ادبیات، تصویر شخصیت‌های برجسته، انسان‌دوست و فداکار نیز به عنوان تصویرهایی که تا ابدیت با چنان خصلت‌های گره‌خورده، به نمایش درآمده‌است. در ادبیات ما، چهره‌های سیاه و سفید، یا در برزخ نفی و نفرین بوده‌اند و یا در گذرگاه تحسین و ستایش. نفرین شدگان، تندیس‌های ابدی نفرینند و ستایش شدگان، مجسمه‌های احترام و ستایش همیشگی. انگار در سرزمین خداوندان، کسی از آغاز، با نیتی نابکارانه، تخم نابکاران را از یک سو و کسی دیگر از همان روز نخست، تخم نکوکاران را از سوی دیگر، برزمین‌های متفاوت جامعه‌ی انسانی و بر بدنه‌ی تاریخ کاشته‌است. در این رویش، یکی بدل به ضحاک گشته‌است و آن دیگری بدل به کاوه‌ی آهنگر. در چنین بافتی، جای چون و چراهای فلسفی و تاریخی، کاملاً خالی‌است. اصولاً پرسش برسر این نیست که چرا همه‌ی جامعه، در شمار ایثارگران و نیکوکاران قرار نمی‌گیرد و یا همه‌ی جامعه در ردیف سیاه‌کاران و بداندیشان؟ کدامین معیارها، ضحاک را سیاه‌کار به قلم آورده‌است و کاوه‌ی آهنگر را نماد حرکت و ایستایی در برابر خواست‌های او؟

 واقعیت آنست که در این زمینه، ما در برابر شرایط بسیار پیچیده‌ای قرار گرفته‌ایم. ضحاک ساده دل، قربانی خوش‌اندیشی‌های خامانه‌ی خویش شده‌است. بر پدر می‌شورد، زیرا اهریمن، تصمیم به داشتن یک قربانی بزرگ گرفته‌است. شورش او بر پدر، هیچ‌گونه دلیل عقلانی، مقام‌پرستانه و حتی مادی ندارد. او باید، گام به گام، پا در سراچه‌ی سقوط بگذارد. فریب پشت فریب. ساده‌دلی، پشت ساده‌دلی. چگونه می‌توان به گونه‌ای دیگر اندیشید که اگر شاهی یا حاکمی بس مهربان و انسان‌دوست، مارانی بر دو کتف خویش داشته‌باشد و آنان، امان او را برای خوردن غذای روزانه گرفته‌باشند و او به اطرافیان خویش بگوید من شکنجه‌ی هردم فزون ماران گرسنه را تحمل می‌کنم اما دست به خون مردم نمی‌آلایم و سرانجام نیز جان خویش را در این راه می‌گذارم.

 

شنیدن چنین ماجرایی، بیشتر به یک افسانه‌ی غیر ممکن شباهت دارد. باید دانست که آن شاه مهربان، باید بلافاصله در معرض اشاره‌ی فرشته‌ای از آسمان‌ها قرار‌گیرد که از سوی اهورامزدا، پیغام می‌آورد که اگر این شاه مهربان، از دست ماران گرسنه نجات نیابد و به آنان، از مغز جوانان گناهکار، چیزی داده‌نشود، زمین و آسمان به هم خواهدریخت و بلایایی بس سنگین‌تر و درد افزاتر، گریبان آدمیان را خواهدگرفت. گذشته از آن، چنان جوانان گناهکاری، پس از قربانی شدن در برابر ماران، به بهشت ابدی خواهند رفت و از همه‌ی پرسش‌ها و بازجویی‌های بسیار سنگین روز رستاخیز، جان راحت به در خواهندبرد.

در این حالت به نظر می‌رسد که «ضحاک» دیگری با توجیه رفتاری بسیار متفاوت، این بار با نام یک «قدیس» که باید به او توجه‌داشت و خواست‌هایش را به هرقیمتی که باشد، برآورده‌ساخت، پا به میدان می‌گذارد. چنین قدیسی، می‌تواند بی‌هیچ مانعی از سوی مردم و یا حتی برانگیخته‌شدن خشم آنان، به زندگی درازمدت خویش ادامه دهد بی‌آن‌که خطر طغیان عمومی و یا حتی شورش فردی به نام کاوه‌ی آهنگر، در چشم‌انداز مردمان آن جامعه قرارگیرد. در این افسانه‌سرایی، حتی برخورد غذایی ماران، تبدیل به نوع برخورد غذایی دیگر حیوانات از قبیل سگ و گربه می‌گردد که با روزی یک وعده غذا، آرام می‌شوند. در حالی که در طبیعت ماران، این نکته نهفته‌است که آنان به غذای روزانه، نیاز ندارند. شاید هفته‌ای یک‌بار یا چند روز یک‌بار، مقداری غذا، آنان کفایت می‌کند که نیازی به حرکت و یا آزار اطرافیان نداشته‌باشند. ‌   

در چشم‌انداز انسان عام، صرف نظر از فرهنگ و تعلق جغرافیایی، نمی‌توان جنایت‌کاران آگاه را به سادگی بخشود و یا بر سیاه‌کاری‌های آنان، چشم بست. طبیعی‌است که در این زمینه، نمی‌توان در مورد  همه‌ی فرهنگ‌ها و رویدادهای مشابه، چنین حکمی صادرکرد اما از نمونه‌هایی که دیده‌شده، می‌توان این خصلت انسانی را تقریباً به همه‌جا و همه‌کس تعمیم داد. اگر جز این باشد، باید در ماهیت آن بخشیدن و یا ماهیت اعمالی که جنایت نامیده می‌شود، تردیدکرد. جنایت‌کاران آگاه، قطعاً در زمان حیاتشان و یا در دوران زندگی انسان‌هایی که از آن جنایات، خاطره‌های مستقیم و غیر مستقیم دارند، چنان مورد نفرت و خشم مردمند که انسان تصور می‌کند که این کوه آتشفشان، هرگز خاموش نخواهدشد. اما گذشت زمان، چهره‌ی جنایت‌کارترین جنایت‌کاران را در پرده‌ای از غبار فراموشی، فرو خواهدپوشاند.

باور من برآنست که این غبار فراموشی، به طور عمده، رنگ احساس دارد تا عقل. احساس از آن حالت‌هاست که با گذشت زمان و با کم رنگ‌شدن خطوط حوادث و یا جنایت‌ها، کم‌رنگ و یا به کلی بی‌رنگ خواهدشد. در این میان، اگر «کلامِ» سخنوران شاعر و یا نویسنده، نتوانسته‌باشد از آنان، چهره‌ای همیشه جنایتکار، همیشه خون‌ریز و بدمنش ارائه دهد، قدرت غبار زمان، این اهریمن مَنِشی را در نگاه نسل‌های آینده، تقریباً به فراموشی خواهدافکند. از طرف دیگر، باید گفت که حتی افراد بزهکار و یا جنایت‌کاری که ابزار دست نیروهای دیگر بوده و یا از خود در انجام چنان اعمالی، اراده‌ای نداشته‌اند، هنوز هم زودتر از آن گزینه‌ی دیگر، در خلال حرکت تاریخ، به فراموشی سپرده خواهندشد.

باید بدانیم که صرف نظر از اسناد تاریخی و یا حتی تجزیه و تحلیل پژوهشگران حوزه‌ی رفتار و جامعه، کینه‌ی ایرانیان به طور عام، نسبت به عرب‌ها بیشتر از کینه‌ی آنان نسبت به اسکندر و یا حتی چنگیزخان‌ و تیمور گورکانی است. ویرانگری‌های مادی و کشتارهای انسانی قوم مغول و یا ویرانگری‌های اسکندر در پایتخت هخامنشیان و دربار آنان، از موردهایی نیست که بتوان به سادگی ندیده‌گرفت. اگر دریافت من اشتباه نباشد، گمان می‌کنم که مردم ما، حتی نسبت به اسکندر، با همه‌ی ویران‌گری‌هایی که بر مظاهر تمدن ما واردساخته، کمترین کینه و یا نفرتی در دل ندارند. در مور مغول‌ها، باوجود مثال آوردن از آنان به عنوان یک قوم وحشی و انتقام‌جو، بازهم آتشفشان کینه‌ی مردم، قابل قیاس با عرب‌ها نیست.

صرف‌نظر از آن‌که ما با چنان برخوردهایی مخالف و یا موافق‌باشیم، باید بدین نکته بیندیشیم که گستردگی چنین برخوردی در میان مردم ما، نشان از یک حس عمیق درونی دارد که نمی‌توان برآن چشم‌بست و یا از حضور آن در گفتار و رفتار بسیاری از هموطنانمان، دچار حیرت‌شد. حتی این مخالفت تا آن جاست که به مخالفت با واژه‌های دخیل عربی در فارسی نیز سرایت کرده‌است. چنین برخوردی از سوی بسیاری از گروه‌های اجتماعی، ممکن‌است یک فرد بیگانه با تاریخ زبان فارسی را به این اندیشه وادارد که شاید واژه‌های عربی، یگانه واژه‌هایی هستند که به زور عرب‌ها، وارد زبان ما شده‌ و به تنهایی در آن‌جا، جاخوش کرده‌اند. بدین معنی که در زبان ما، اثری از واژه‌های دخیل یونانی، مغولی، ترکی و ترکمنی، پدیدار نیست. تردید ندارم که تأثیر کلام مکتوب پاره‌ای از شاعران ما، در این زمینه، نقش تشدیدکننده، داشته است. اما مخالفت اصلی و گسترده‌‌ای که ذکرشد، می‌تواند ریشه در تداوم تأثیر فرهنگی حمله‌ی عرب‌ها بر فرهنگ و زبان ما داشته‌باشد که مردم کتاب‌خوان و آگاه از نظر زبانی، جلوه‌های آن را در زندگی روزانه‌ی خویش، هنوز هم می‌بینند. برای این عده، حتی این نکته مطرح نیست که زبان فارسی و فرهنگ ایرانی، چه تأثیری بر زبان عرب و فرهنگ آنان گذاشته‌است. این پدیده، ظاهراً برای اینان، هیچ‌گونه مزیت و یا افتخاری به وجود نیاورده‌است.

در این نوشتار، تلاش نگارنده برآن بوده‌است که باورها و تردیدهای خویش را در بُرش زمانی حکومت ضحاک و اندکی پیش از آن که به دوران شاهی جمشید ارتباط پیدا می‌کند، مورد بررسی قراردهد. در این نکته، تردید نیست که هیچ حرف اول و آخری در مورد موضوعاتی از این دست که هرگز کهنگی نمی‌پذیرند و در دوره‌های متفاوت و گوناگون تاریخی، ذهن نسل‌ها را به خود مشغول می‌دارند، نه گفته شده‌است و نه گفته خواهدشد. پرسش‌های تازه از سوی نسل‌هایی که جهان را متفاوت‌تر از ما می‌بینند، موجب خواهدشد که حرف‌های تازه‌ای مطرح‌گردد و ضحاک همچنان در دایره‌ی نفرین و برائت، در گشت و گذار باشد.

1.جمشید در ژرفای غرور

سال‌هایی را که فردوسی در شاهنامه، از آغاز پادشاهی کیومرث تا پایان پادشاهی یزدگرد با شعر خویش به توصیف کشانده، به سه‌هزار و هشتصد و چهل و شش سال بالغ می‌شود که تقریباً در برگیرنده‌ی سال‌های سلطنت پنجاه شاه‌ است که بر ایران سلطنت کرده‌اند. شگفت آن‌که دوهزار و دویست سال از این سال‌ها، دوران شاهی سه‌تن را در برمی‌گیرد که شامل جمشید، ضحاک و فریدون می‌گردد. دوران پادشاهی جمشید، هفتصد سال، ضحاک هزارسال و فریدون، پانصد سال بوده‌است. دیگر سال‌های باقی‌مانده که به هزار و ششصد و چهل و شش سال و پنج ماه می‌رسیده، دوران شاهی چهل و هفت شاه دیگر را در برمی‌گیرد.

باید دانست که توصیف یک دوره‌ی چهارهزارساله، توصیف دورانی‌است که شکفتگی‌های تمدنی و یا دگرگونی‌های ابزاری، چنان کُند پیش می‌رفته که شاید بتوان آن را از نظر جهش، با تحولات ده یا بیست‌ساله در دوران معاصر مقایسه‌کرد. وقتی صحبت از مقایسه به میان می‌آید، نباید به این اندیشه افتاد که چگونه می‌توان یک دوره‌ی افسانه‌ای را که حتی اسنادی برای درستی  طول و عرض آن در اختیار نیست، با سال‌های حقیقی و حقوقی که ما در روزگار کنونی با آن روبرو هستیم، در کنار هم‌گذاشت. به اعتقاد من، هرگز نباید چنین مقایسه‌ای را ساده‌دلانه تلقی‌کرد. در همه‌ی این دوران‌های یادشده، سیر حوادث، رفتار آدمیان، کین و انتقام و یا مهر و احترام آنان به یکدیگر، همه در بستری از زندگی خاکی و عینی اتفاق افتاده‌است.

هیچ‌کس حکومت هزارساله‌ی ضحاک را باورندارد اما هیچ‌کس حتی از شنیدن و خواندن آن، گره بر ابرو نمی‌افکند که چگونه ممکن‌است چنان دورانی، واقعیت داشته‌باشد. باور و یا تردید مردم نه بر شماره‌ی سال‌های حکومت ضحاک، جمشید یا فریدون ‌است بلکه برچگونگی برخورد این حکومت‌ها با مردم و اجرای عدالت در زندگی فردی و اجتماعی آنان، بناشده است. چه بسا شخصیتی از قبیل ضحاک، در واقعیت زندگی، به سن پنجاه سالگی هم نرسیده‌باشد و حکومتش از تعداد سال‌های انگشتان دو دست هم، فراتر نرفته‌‌باشد. اما با وجود این، ردِ پایی که این حکومت بر مردم و زندگی آنان گذاشته، چنان عمیق و گسترده بوده که اگر طول آن را نه به هزارسال که به هزاران سال‌هم بکشانند، خللی در نوع نگرش به «چگونگی» برخورد با مردم، ایجاد نمی‌کند.

 تنها در دوران‌های اسطوره‌ای نیست که برخی جلوه‌های زندگی انسانی، تا این حد دگرگون می‌گردد و حکومت ده ساله، هزارساله از آب در می‌آید. مگردر افسانه‌های ملی سرزمین‌های گوناگون، به موردهایی برنمی‌خوریم که شخصیت‌ها، دست به کارها‌یی زده‌اند که به جز خَرقِ عادت، به هیچ چیز دیگر تعبیر نمی‌گردد. این در حالی‌است که چنان شخصیت‌هایی نه رستم بوده‌اند و نه جمشید، نه ضحاک بوده‌اند و نه فریدون. قهرمانان کوچه و بازار ذهن مردم بوده‌اند که در پذیرش باورمندانه‌ی آن‌ها، بدان‌گونه شکل گرفته‌اند. مردم آنان را نه به عنوان فرستادگان خدا یا زادگان اهریمن، بلکه به عنوان تجلی آرزومندی‌های انسانی خویش، در نظر آورده‌اند.  

جمشید، فرزند تهمورث/Tahmoores، انسان ارجمندی‌است. کلام فردوسی در توصیف او، شاهی را در برابر ما مجسم می‌سازد که با کمال قدرت و تسلط بر اوضاع کشور، به جای پدر، برتخت نشسته‌است. با برتخت نشستن شاهی از آن‌دست، انگار قدرتی خداگونه، بررگ‌های سرزمین‌های ملی و فراملی جاری می‌گردد. با چنین دریافتی است که در این زمان، نه تنها سرزمین ایران که همه‌ی جهان، بندگی او را پذیرا می‌گردند(1). باید به این نکته توجه‌کرد که غرض از همه‌ی جهان، به نمایش درآوردن اهمیت بندگی و اطاعت مردمانی‌است که شاید به روشنی، جزو مردمان قلمرو خاک ایران به شمار نیایند اما با وجود این، بندگی آن شاه را پذیرا ‌گردند. این نوع نگرش «خانه» و «جهان»، حتی در روزگار کنونی و در میان مردم شهرهای کوچک و روستاهای دوردست ایران، هنوز هم وجود دارد. وقتی مردم بخواهند موضوعی را فراتر از قلمرو خانه و خانواده، در نظرآورند، صحبت را به همه‌ی «عالم» می‌کشانند که غرض، گستردگی نفوذ و یا اعتبار یک پدیده در میان مردم‌است. گذشته از این، چنین پذیرشی بی‌چون و چند، نشان از آن دارد که جمشید چگونه توانسته است در پیرامون خویش، هاله‌ای از نفوذ، محبوبیت و قدرت به وجود بیاورد.

 رشد و گسترش نام و توانمندی او تا بدان جا پیش می‌رود که نه او از جهان که جهان از او، نه او از تاج و تخت شاهنشهی که تاج و تخت شاهنشهی از او، اعتبار می‌گیرد(2). نکته آنست که در این اعتباربخشی‌های سیاسی و اجتماعی و شاید اندکی مذهبی، فردوسی، شخصیت «فرد» را فراتر از «نظام» قرار می‌دهد. او با بیان این نکته، چه خواسته‌ و چه ناخواسته، توانسته‌است «فره شاهنشهی» را حاصل شخصیت جمشید بداند نه جمشید را حاصل فرّ‌ شاهنشهی. فردوسی با این تعبیر، هرگز قصد مدح جمشید را نداشته و از بافت شعر نیز چنین چیزی برنمی‌آید. اما از سوی دیگر، می‌توان گفت که تقریباً در همه‌ی دوران‌های تاریخی کشور ما از دوران ابوحفص سُغدی/Aboohafs Soghdi به این سو، وقتی مداحان یک شاه، خواسته‌اند، سقف مرزهای ممکن را درهم بشکنند، تمامی اعتبارها را در وجود «فرد» که شاه یا حاکم بوده، گرد آورده و از آن میانه، سیلاب اعتبار و شکوه را به اطراف، پراکنده ساخته‌اند. شاعرانی که در دوران‌های گذشته، از راه «مدح»های بی‌پشتوانه، به پشتوانه‌ی مالی می‌رسیده‌اند، حتی روشنایی خورشید را حاصل وجود چنان شاهانی دانسته‌اند که ممدوح آن شاعر و یا آن شاعران بوده‌اند.

توصیف فردوسی و دریافت او از جمشید به عنوان شاهی فراتر از نظام شاهنشهی، و انسانی فراتر از فره‌ی ایزدی، در ذهن خواننده، ایجاد نگرانی می‌کند. این خواست فردوسی نیست که می‌خواهد از جمشید، چنان شخصیتی ارائه‌دهد. این هنر توصیف‌گرانه‌ی او از یک واقعیت جاری‌است. خاصه از کسی که می‌خواهد و بر این خواستن استوار است که نه تنها رعیت و ملت او بلکه مردمان جهان نیز او را مطیع باشند. با چنان جایگاهی، همین بس که جمشید، در جایگاه خدایان قرارگیرد. از سوی دیگر، بایست این نکته را بازگفت که جمشید در این تصور خودساخته، چندان مطمئن نیست. هرچند او تا آن‌جا پیش رفته‌است که می‌تواند آسمانیان را پشتوانه‌ی واقعی خویش به شمارآوَرَد و با اتکا به نیروهای فرازمینی، به زمینیان، چندان اعتنا نداشته‌باشد. زیرا او دیگر، نه برگزیده‌ی مردم که برگزیده‌ی آسمان‌هاست.‌ تقدیر، این قدرت مهربان و جانب‌دار، خوب می‌داند که از میان آدمیان، چه کسی را به عنوان نماینده‌ی قدرت و سرچشمه‌ی نهایی آن برگزیند و در خلال سالیان دراز، برای حفظ آن قدرت، از بذل دانایی و توانایی بیشتر به وی دریغ نورزد.

جمشید اگر چه فرزند تهمورث‌است، اما این، کمترین بخش از تعلق او به خاک‌نشینان‌است. سرچشمه‌ی جان او در آسمان‌هاست. از همین‌روست که خصلت‌های او هرچه هست، بی‌هیچ نگاه خُرده‌گیرانه، باید پذیرفته‌شود. برای کسی که از همان آغاز به حوزه‌ی بالانشینان تعلق‌دارد، چه چای آن‌است که دیگران، با او در حوزه‌ی رقابت قرارگیرند(3). اما صرف‌نظر از همه‌ی این ویژگی‌های قدرتمندانه و در پیوند با آسمانیان، او باید در گستره‌ی خاک زندگی‌کند و برمردم حکم براند و برای بهبود زندگی آنان بکوشد. این وظیفه و مأموریت اوست. جمشید برآنست تا جامعه‌ی زیر نفوذ خویش را به چهار دسته تقسیم‌کند:

1/کشیشان، 2/ارتشیان، 3/کشاورزان، 4/پیشه‌وران.

او طرفدار نظم اجتماعی‌است. البته طرفداری از چنین نظمی، چندان غریب و غیرعادی نیست. حتی پریشان سامانه‌ترین رهبران اجتماعی که خود هیچ نظمی در کار خویش نداشته‌اند، از چنین نظمی، هواداری کرده‌اند و می‌کنند. نکته‌ی غریب در این ویژگی رفتاری آنست که جمشید برآنست تا جلو همه‌ی تحولات اجتماعی را بگیرد و مردم را در همان قفس دیرین کار و جایگاه اقتصادی و اجتماعی، نگاه‌دارد. برپایه‌ی چنین تفکری‌است که او از همه‌ی رعیت می‌خواهد که اندازه‌ی خویش نگاه‌دارند و پا را از گلیم خود، فراتر نگذارند. اگر منظور جمشیدشاه آن‌بود که کسی به حق کسی تجاوزنکند تا قانون جنگل برجامعه حاکم نگردد، قطعاً چنین دستوری، در راستای منافع همه‌ی مردم قرار می‌گرفت. اما به نظر می‌رسد که او می‌خواهد تا مردمان، در اندیشه‌ی آن نباشند که از جایگاه اجتماعی و یا طبقاتی خویش، به جایگاهی برتر، نقل مکان‌کنند. جمشید که حاکمیتی ابدی را آرزومند است، با صادرکردن چنین دستوری، در عمل، راه را برای آنان که بخواهند در آینده‌های دیر و دور، با او از در رقابت برآیند و خود را جایگزین او سازند، می‌بندد. برپایه‌ی چنین اندیشه‌ای است که او حتی این نوع جابه جایی طبقاتی و اجتماعی را دشمن بقای نظام شاهنشهی خویش می‌داند (4).

با چنین نگرشی، چه بسا کسانی در واقعیت زندگی، کشاورز باشند اما در رفتار و تلقی خویش از جهان اطراف، خود را یک اشراف‌زاده و یا شاهزاده تلقی‌کنند. برای شاهی که می‌خواهد هرکس در قفس ثبت‌شده‌ی اجتماعی خود بماند، چنین جا به جایی‌ها، سودنخواهد داشت و حتی طبیعی‌است که آن را با بیماری «خوره» مقایسه‌کند که جامعه را از درون خواهدخورد و در آن‌صورت، همه‌چیز از هم خواهدپاشید. تضادهای ادعا و تلقی در رفتار جمشید، تنها به موضوع ماندن مردم در جایگاه اجتماعی دیرین آن‌ها ختم نمی‌شود. گذشته از آن، کارهای دیگری به وی نسبت داده‌اند که چندان کوچک نیست اما برای کسی که خود را نماینده‌ی تام و تمام یک قدرت آسمانی می‌داند، ادعاهایی از این دست، نمی‌تواند بازتاب هوشیاری، توانایی و حتی دانایی فردی باشد. بلکه در عمل، بازتاب مأموریتی است که از سوی آسمانیان، به وی واگذارشده‌است. از جمله‌ی آن‌ها می‌توان بهره‌گیری از امکانات طبیعی از قبیل جنگل و دریا و خاک کشاورزی را مطرح‌ساخت. حتی نوروز را نیز به وی نسبت داده‌اند. چنین به نظر می‌رسد که جمشید، پادشاه دوران کشاورزی انسان اولیه تلقی می‌شده که از طریق بنیان‌گذاری جشن نوروز، به نوعی نظم در حساب سال و ماه نیز، دست یافته‌است.

 پرسش مجددی که ذهن را فرا می‌گیرد، این‌گونه مطرح می‌شود: کسی که با آسمانیان در پیوند است، چگونه می‌تواند این همه را از آنِ خود بداند؟ مگر نه این‌است که او تنها وسیله‌ی دست خداوند و یا خدواندان است که می‌خواهند این یا آن کار، برای تحقق هدفی معین، صورت گیرد. ظاهراً باید گفت که برتری جمشید بر دیگر آدمیان، تنها در مأموریت آسمانانه‌ای است که افتخارش را بر شانه‌های او گذاشته‌اند. این افتخار را چه بسا هر انسان دیگر نیز می‌توانسته است به انجام برساند. اما با کمی تعمق در آن، می‌توان این نکته را نیز آشکارا از آنِ او دانست که «دانایی و برتریِ انسانی، آسمانی» از موهبت‌هایی‌است که به سادگی، نصیب همه‌ی انسان‌ها نمی‌گردد. این جمشید است که به عنوان «یگانه‌ی روزگار»، «مظهر خِرَد»و «سرچشمه‌ی قدرت» باید به دریافت آن نائل‌آید(5).

تصویری را که فردوسی از زندگی مردم در دوران حکومت جمشیدی بازمی‌نگارد، حکایت از فضایی‌دارد سعادتمندانه و آرام. اگر گفته‌های فردوسی، با واقعیت انطباق داشته‌باشد، می‌توان گفت که فلسفه‌ی اطاعت همگانی از شاه و عدم جا به جایی طبقات اجتماعی، عمدتاً از پایین به بالا، توانسته‌است تأثیرات «مثبتی» بر تداوم آرامش در سطح جامعه داشته‌باشد. آرامشی که از سوی حاکمیت جمشیدی، به گونه‌ای خوشبینانه، به زندگی سعادتمندانه‌ی مردم تعبیرگشته‌است. این بدان معنی بوده که هرکس در هرمقامی که قرارداشته و یا به هرطبقه‌ای که متعلق‌بوده، نه می‌توانسته و نه حق‌داشته آرزو‌کند و یا تلاش ورزد تا زندگی خویش را برپایه‌ی توانایی‌های ذهنی و عملی خود، با جابه جایی طبقاتی، بهترسازد.

این در حالی بوده که تضادهای اجتماعی حتی در همان‌دوران‌ها، هم رشد طبیعی خویش را اگر چه با آهنگی کُند داشته‌اند و هم فشار بر مردم از سوی نیروهای حاکم، کاملاً محسوس‌بوده‌است. نمونه‌ی زنده‌ی آن، همین امر ممنوعیت جا به جایی طبقات پایین جامعه به سوی طبقات بالا و مرفه بوده که قطعاً بسیاری از نیروهای روینده و شکوفنده‌ی اجتماعی را که خواهان ترکاندن پوست بوده‌اند، سخت ناراضی می‌ساخته‌است. از خلال سخنان فردوسی، می‌توان مناسباتی را دید که «اطاعت‌شونده» و «اطاعت‌کننده»، هردو به نقش خویش آگاهند و تعرضی به حال یکدیگر ندارند. این آگاهی به نقش خویش، در عمل همان آگاهی به قدرت نظامی حاکمیت‌است که هرگونه تلاشی را برای جا به جایی، سرکوب می‌کرده‌است. حتی در نظام‌های دمکرات که جابه جایی طبقات اجتماعی صورت می‌گیرد، بازهم به علت همین آگاهی به جایگاه و نقش خویش است که طبقات فرودست را وامی‌دارد تا خود را به سوی طبقات فرادست بالاکشند و از امکانات بهتر و زندگی مرفه‌تری برخوردارگردند.

 در چنان جامعه‌ای در دوران جمشید کیانی، قطعاً نیروهایی وجودداشته‌اند که خود را در هیچ چهارچوب تعیین‌کننده‌ی حاکمیتی نمی‌دیده‌اند. نه دوست داشته‌اند در شمار اطاعت‌شوندگان مطلق باشند و نه در شمار اطاعت‌کنندگان مطلق. چنین نیروهایی که دارای موقعیت‌های جغرافیایی، مذهبی و یا اجتماعی خاص هستند، در بیشتر حاکمیت‌ها و در همه‌ی دوران‌های تاریخی، حضور داشته‌اند اما در دوران جمشید، از سوی نیروهای حاکم، به عنوان دشمنان نظم اجتماعی و یا حتی مخالفان حاکمیت و مردم، قلمداد می‌شده‌اند. تا آن جا که از خلال شاهنامه می‌توان دریافت، در دوران حاکمیت جمشید، از اینان به عنوان «دیوان» یادشده‌است. چنان‌که می‌دانیم، حتی در دوران حاکمیت کاووس شاه، از آنان، زیر عنوان «دیوان مازندران» نام برده شده‌است. اینان همان مردمانی بوده‌اند که نه به حقوق حقه‌ی خویش دست یافته‌اند و نه حاکمیت وقت، به نیازهای جغرافیایی و حتی آرمانی و اقتصادی آنان، توجه داشته‌است. آنان حتی برای حاکمیت جمشید و یا کاووس، خطرآنی هم نداشته‌اند. زیرا به عنوان انسان‌هایی که در زیر چرخ تقسیم‌بندی‌های ناعادلانه‌ی این نوع حاکمیت‌ها، له می‌شده‌اند، به خود حق اعتراض و امتناع می‌داده‌اند اما در آغاز، در ردیف براندازان نبوده‌اند. هرچند حاکمیت‌های جمشیدی و یا کاووسی، آنان را به عنوان نیروهای ویران‌گر و ستیزنده، قلمداد می‌کرده‌اند.  

 

فردوسی در توصیف دوران جمشیدی، به «دیوان» نیز توجه‌دارد و این نکته را آشکارا بازمی‌گوید که آنان یا به حقوق حقه‌ی خویش دست یافته‌اند و یا به علت شدت فشار و خشونت نیروهای حاکم، موقتاً دست از مقاومت و مبارزه بازکشیده‌اند و خود را در ردیف مطیعان حاکمیت جدید قرارداده‌اند. در چنان شرایطی، وقتی «دیوان»، جمشیدشاه را به عنوان یگانه رهبر سرزمین ایران بدانند، قطعاً او بیشتر و بیشتر، حکومت خویش را قانونی، پذیرفته‌شده و مردمی تلقی می‌کرده‌است (6). بر اساس توصیف‌های فردوسی، دوران سعادت و آرامش اجتماعی حاکمیت جمشیدی، سیصد سال به درازا کشیده‌است. طبعاً این دوران درازِ برخورداری اجتماعی مردم از موهبت‌های اقتصادی، آرام آرام، در ذهن و شخصیت شاه ایران، نوعی ابدیت قدرت و مرگ‌ناپذیری شکوه و جلال شاهی، ایجاد کرده‌است. چنین نگاهی به خویش و به دیگران، می‌تواند زمینه‌ساز تغییر رفتار حاکمیت و به دنبال آن، فشار بیشتر به مردم باشد. حاصل این فشار، نارضایتی بیشتر همان مردم‌است که می‌تواند دیر یا زود، به اعتراض، شورش، مقاومت و سقوط حاکمیت شاهی منجرگردد. آ« هم شاهی که تا آن زمان در این تصور بوده‌است که همه‌ی کائنات، درخدمت توفیق او بوده‌اند. 

 

پرسش آنست که آیا وقتی سیصد سال از دوران حاکمیت جمشیدی با آرامش گذشته، به معنی آنست که چهارصد سال دیگر از دوران حاکمیت او، توأم با تنش، درگیری و جنگ و خونریزی، میان بالانشینان و پایین‌نشینان گذشته‌است؟ اگر حکومت هفتصدساله‌ی جمشید را در واقعیت تاریخی، حتی به هفتادسال تعبیرکنیم و جمشید را شاهی بدانیم که در دوران سقوط خویش، مردی نودساله بوده، چندان از منطق و عقل، دور نمی‌نماید. این بدان معناست که سی‌سال آغازین حکومت او با نوعی آرامش تحمیلی سپری شده و چهل سال دیگر، با درگیری، اعتراض مردم و سرکوب خونین حاکمیت همراه‌بوده‌است. حتی در روزگار کنونی، نمونه‌های زنده‌ی چنین رهبرانی را در برابر چشم‌داریم. «رابرت موگابه/Robert Mugabe» رهبر کنونی کشور «زیمبابوه/Zimbabwe» با وجود نَوَدسالگی و عدم توانایی از اداره‌ی کشور و برون‌بُرد آن از فساد و بحران اقتصادی، حاضر نیست دست از مقام ریاست‌جمهوری که حق ابدی خویش می‌پندارد، بردارد.

 

نگاهی مجدد به شاهنامه‌ی فردوسی و دورانِ «شکوهمند» جمشیدی، یعنی زمانی که او خود را یگانه‌ی روزگار می‌پنداشته و برای خویش، قدرت و شوکتی خدای‌گونه قائل بوده، این نکته را به ما بازمی‌گوید که پایه‌های غرور و افتخار جمشید شاه، بر این اصل قرارداشته که با قدرت نظامی، راه حرکت طبقات اجتماعی را به سوی یکدیگر و تداخل آنان سد‌کند و جامعه را در حالتی از سکون و سکوت، «منجمد» نگه‌دارد. طبیعی است که این انجماد طبقاتی در دوران‌های کور و کُند تاریخ، می‌توانسته‌است مدت‌های طولانی‌تری ادامه داشته‌باشد اما نه برای همیشه. همچنان که این راه حل جمشیدشاه، نه تنها او را برای همیشه در اوج قدرت نگه نداشته بلکه موجب طغیان مردم و درهم ریختن پایه‌های قدرت وی گردیده‌است. اگر فردوسی در شعر خویش و نیز در متون قبل از او، انگیزه‌ی سقوط جمشید را «غرور» غیرقابل تحمل و در نتیجه، برگشت «فرّه ایزدی» از وی دانسته‌اند، به این نکته برمی‌گردد که در داستان‌هایی از این دست که می‌تواند با واقعیت در ابعاد محدودتر و واقع‌بینانه‌تری مصداق داشته‌باشد، به چنان شکاف‌ها و یا رخدادهای حقیقی، اشاره نشده‌است.

واقعیت آنست‌ که داشتن تاریخ دیرینه‌سال، به خودی خود، نمی‌تواند موجب افتخارباشد.  تکیه برقدمت یک ملت، بی‌توجه به مناسبات حاکم در میان آن‌ها، آن هم در خلال تاریخی که داشته‌است، می‌تواند نوعی نگاه و یا عادت‌باشد بی‌آن‌که این نگاه و عادت، در غرفه‌ی ارزش‌های اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و تمدنی، قرارگیرد. ناسیونالیسم که در قالب «خودگرایی»، «گذشته‌گرایی»، «افتخارگرایی» و «بزرگ‌گرایی» به جلوه‌گری می‌پردازد، می‌تواند در مراحل افراط‌گرایانه و بی‌هیچ عنصر کنترل‌کننده،‌ تبدیل به عناصر خطرناک و ویران‌گری گردد. اگر یک ملت توانسته‌باشد در تداوم تاریخ، از کاستی‌ها و نادرستی‌های رفتاری گذشتگان خود فاصله بگیرد، طبعاً داشتن این گذشته‌ی دیر و دراز، انگیزه‌ی آن بوده‌است که نسل‌های بعد، بتوانند به بررسی زندگی گذشتگان بپردازند و از عناصر منفی و مثبت آن، درس‌هایی بیاموزند. حتی در حوزه‌ی افتخارات تاریخی نیز اگر نسل‌های آینده توانسته‌باشند، عناصر برجسته‌ی مورد افتخار را به فردایان انتقال‌دهند و از آن در زندگی روزانه بهره ببرند، نکته‌ای است که حضور آن گذشته‌های دیر و دور را از این چشم‌انداز، درس‌آموز و قابل تأمل می‌سازد.

 

اگر آن گذشته‌ها، مارا به کار نیاید، در عمل، چه تفاوتی دارد که ما چنان تاریخی داشته‌باشیم. یکی از نمونه‌های  زنده در جهان معاصر، تاریخ آمریکاست که هنوز قدمت آن از بُعد حاکمیت سیاسی به پانصد سال هم نمی‌رسد. اما از نظر تأثیری که بر تمدن جهانی داشته، چه از چشم‌انداز ویران‌گری برخی کشورها و حمایت از حاکمیت‌های غیر دمکرات و چه از جهت پیشرفت در گستره‌ی فن‌آوری و دانش‌های پزشکی، چیزی نیست که حتی دشمنان این سرزمین، برآن چشم ببندند. بگذریم که قدمت ساکنان بومی آن را پژوهشگران به پنجاه هزار سال پیش ارزیابی می‌کنند. باید به این واقعیت چشم‌گشود که اشاره‌ی غیرجانب‌دار به تاریخ یک سرزمین و برشماری جلوه‌های رفتاری گوناگون آن، با آویزان‌شدن از تاریخ، آن هم چیزی به نام قدمت تاریخی، ما را به کار نخواهد آمد.

 

وقتی وارد حوزه‌ی ادبیات فارسی و زندگی شاعرانی که در خلال هزارسال اخیر در کشور ما، زندگی کرده‌اند می‌شویم، می‌بینیم که بخش عظیمی از شعر فارسی، از دیدگاه اخلاقی و انسانی، شعری‌است که نه کسی را به خود مفتخر می‌کند و نه انباره‌ی تمدنی ما را غنا می‌بخشد. این شعرها، حاصل ذهن افرادی‌است که بر اساس نیازهای مادی خویش و فرصت‌‌هایی که به کف آمده، به سرایش شعرهایی ‌پرداخته‌اند که نه ذهن انسان را به اندیشه‌های فلسفی راهنما می‌گردد و نه حتی او را به اندیشه‌های عمیق و گسترده وا می‌دارد. انبوه مدیحه‌های رنگارنگ که دیوان بسیاری از شاعران ما را انباشته، اگر برای پژوهش‌های تاریخی و اجتماعی مورد استفاده قرار نگیرد، هیچ جلوه‌ای در نگاه انسان ایجاد نمی‌کند که بخواهد از آن‌ها به عنوان یک عنصر پیش‌رفته‌ی تمدنی نام بُرد.

 

از طرف دیگر، تردید نیست که این اشعار، قطعاً به غنای واژگانی زبان فارسی کمک کرده‌است. ممکن است کسانی بگویند که شاعران مدیحه‌سرای ما اگر از نظر مادی و گذران زندگی، تأمین بودند، چه بسا دست به مدیحه سرایی نمی‌زدند. این حرف کاملاً منطقی‌است. پرسش بر سر آنست که ما تمدنی داشته‌ایم که حرف آخر را زورگویان و اسلحه به دستان می‌زده‌اند. شاعران و نویسندگان، فقط در حاشیه‌ی زندگی آنان قرار داشته‌اند و در صورتی می‌توانسته‌اند از یک زندگی راحت برخوردارگردند که از طریق کلام که عمدتاً سرودن شعر بوده، به تأیید اعمال و رفتار شاهان و حاکمانی بپردازند که منطق آنان، جز زور، چیز دیگر نبوده است. گذشته از آن، این شاعران، می‌بایست واقعیت‌های تردیدناپذیر را گاه به کلی دگرگونه جلوه‌دهند تا به مذاق آنان خوش‌آید. طبیعی‌است که پس از خوش‌آمدن آن امیران و وزیران، حرف‌ها و سروده‌های اینان، به شکل راحت‌تری به میان مردم راه پیدا می‌کرده‌است.

 در این میان می‌توان به این گزینه نیز اشاره داشت که شاید دریافت‌های فردوسی، تنها روایت صادقانه‌ی همان چیزهایی بوده که در اختیار وی قرارگرفته‌است. من طرف‌دار این «شاید» نیستم. زیرا براین باورم که فردوسی، هرگز یک پرداخت‌کننده‌ی واژگانی منفعل از روایات تاریخی و افسانه‌ای نبوده‌است. او همچون یک داستان‌پرداز، با همه‌ی اسناد و مدارکی که در اختیار داشته، توانسته‌است سیرحوادث را آن‌گونه که با ذهنیات خردمندانه‌ی او سازگار بوده، به سوی خط پایانی آن‌ها جهت‌دهد. من در جانب‌دارانگی سراینده‌ی شاهنامه در تجزیه و تحلیل حوادث، کمترین تردید ندارم. اگر شاهنامه توانسته‌است با همه‌ی رویدادهای غیرمعمول و غیرمعقول، کتاب بزرگ زندگی و مبارزه‌ی انسان‌هایی باشد که وزن سنگین آنان، برخردمندی بناشده‌است، تنها از این‌روست که فردوسی توانسته‌است خط قرمز فکری خویش را در خلال همه‌ی سال‌هایی که روی اجزاء گوناگون شاهنامه کارکرده، به نمایش بگذارد(7).

ضحاک نمی‌توانسته‌است بی‌هیچ زمینه‌ی تاریخی و اجتماعی، وارد زندگی اجتماعی مردم ایران‌زمین‌گردد. آن‌هم کشوری که شاه آن اگر نه گزیده‌ی خداوند که مورد تأیید اوست و سرزمینی که گستردگی آن، بخش اعظم جهان آن روز را در بر می‌گرفته‌است. در چنان وضع و حالی، از یک سرزمین عقب‌مانده که در محل عربستان فعلی قرارداشته، شاهزاده‌ای شورشگر بر پدر، ناگهان با شوق پادشاهی مُلک عجم، حکومتِ آشفته و بی اتکای جمشیدی را برمردم، ساقط می سازد. شاید مهم‌ترین زمینه‌ی میدان‌داری ضحاک و توفیق او در این مقابله‌ی نابرابر، پوسیدگی شخصیت جمشید، فساد درخت اندیشه و برخورد او با مردم سرزمینش بوده‌باشد.

 

جمشید زمینی، با این تصورخودساخته که ماهیتی فرازمینی و به عبارتی آسمانی و خدایی دارد، در بستر زمان، زندگی را چنان بر هم‌وطنانش تلخ‌ساخته است که یکایک مردمان، آرزومند آنند تا او از زندگی آنان، برای همیشه ناپدیدگردد بی‌آن‌که بدانند «که» می‌آید و «چه» می‌آورد. جمشید خودنگر و مغرور، چشم و گوش خویش را بر جهان پیرامون خود بسته است. نه می‌خواهد چیزی بشنود که واقعیت‌داشته‌باشد و نه چیزی که چندقدم دورتر از کاخ او در میان کوی و برزن، در زندگی مردم جاری‌است. واقعیت‌های پیرامون او، چنان تلخند که اگر بشنود و ببیند، زندگی را به کام وی ناگوار می‌سازد. اگر نمی شود واقعیت را تغییر داد، می‌شود راه شنیدن و دیدن را بر خویشتن بست.

 

خواننده از خویش می‌پرسد که به راستی، مردمان روزگار او، از شاه وقت، صرف‌نظر از آن‌که ادعای آسمانی بودن داشته‌باشد و خود را در پیوند تنگاتنگ با «فرّه‌ایزدی» بداند، چه انتظاری داشته‌اند؟ بی‌آن‌که لازم باشد به دنیای جزئیات دوران او وارد گردیم، می‌توانیم این دو اصل تعیین‌کننده‌ی خواست انسانی آنان را در برابر خود داشته‌باشیم. تأمین مادی و تأمین اجتماعی. چگونه می‌توان خود را آسمانی دانست و بر مردم گرسنه و «ستم دیده» حکومت‌کرد و حتی فریاد دادخواهانه‌ی آنان را، دسیسه‌پردازانه دانست و فریاد گرسنگی گرسنگان را، نفرین و ویران‌خواهی علیه فره‌ی ایزدی و فرزند پر تبختر آن، جمشیدشاه، به تصویرکشید. جمشید، به گونه‌ای ناخواسته، نه به مرگ بالینی، بلکه به مرگ بی‌عدالتی و خود برتربینی، درگذشته‌است. آن‌که وارد میدان‌شده، لازم نیست فرزند عدالت باشد. کافی است خود را برای مردم به جان‌آمده، عدالت‌پیشه به تصویر درآورد. او چه اعتراف‌کند و چه نه، در پایان راه‌است. آن که به مردم پشت کرده‌است، کمترین جزای او، سقوط از اریکه‌ی قدرت است(8).  

 

2. ضحاک در گستره‌ی دام

ضحاک در دامان پدری پرورده شده که هم شاه‌است و هم مهربان و بخشنده. ظاهراً میزان بخشندگی او تا بدان‌جابوده‌است که نیازمندان و گرسنگان، می‌توانسته‌اند به رایگان، نیازهای خویش را فراهم سازند. اگر حتی در ماهیت چنین ویژگی بخشایشگرانه هم تردید رواداشته شود، باز می‌توان آن را نمادی رفتاری دانست که نسبت به مردم، دوستانه و حتی قابل درک برای نیازهای انسانی آنان بوده است. چنین شاهی با نام «مِرداس/Merdas»، با توصیف‌هایی که فردوسی ارائه داده‌است، هم خردمند بوده‌است و هم دادگر.

 

اگر فردوسی می توانست اطلاعات بیشتری در باره‌ی او، در اختیار ما بگذارد، بهتر می‌توانستیم دریابیم که در دوران رشد ضحاک، کدام عوامل در شکل‌گیری شخصیت او، در تمایل به سوی بیداد و ستم، نقش بازی کرده‌است. باورکردنی‌نیست که کسی گندم کاشته‌باشد اما به جای آن «جو» درو کند. چگونه می‌توان تصورکرد که شاهی چنان دادگر، فرزندی چنان «فاسد»، «زشت سیرت»، «ناپاک»، «می‌گسار» و «بی‌دادگر»، دردامان خویش پرورده‌باشد. ممکن‌است انسان در این حالت، به چندگزینه‌ی منطقی و ممکن بیندیشد. گزینه‌ی نخست آنست که آن‌چه به او نسبت داده‌اند، از بُن دروغ باشد. بدان معنی که مِرداس، شاهی ستمگر، جنگ‌طلب و دسیسه‌پرداز بوده‌باشد. گزینه‌ی دوم آنست که آن‌چه به به فرزند او به عنوانی مردی خون‌آشام نسبت داده‌شده، هرگز واقعیت نداشته‌باشد‌ و او در عمل، قربانی توطئه‌های تاریخی گشته‌باشد.

 شاید ایرانیان خواسته‌اند با آفرینش «مِرداس» و «ضحاک»، انتقام همیشه جاری خویش را از عرب‌ها که سیصد سال قبل از تولد فردوسی به خاک ایران حمله کرده‌بودند، بگیرند. از این‌روست که آنان در این ساخت و پرداخت افسانه‌ای، شخصیتی ساخته‌اند که تباری عربانه داشته‌باشد و از «دشت سواران نیزه‌گذار» نیز برخاسته‌باشد. چنین خاندانی، گویی  جز جنگ و خون‌ریزی، کار دیگری در برابر خود نداشته‌اند. گزینه‌ی سوم آنست که شخصیت مِرداس همان بوده که توصیف شده است. او در دامان خویش، فرزندی پرورده‌است ساده‌دل و مهربان. اما این فرزند، به دلیل همان ساده‌دلی‌ها، به دام توطئه‌ی ابلیس افتاده و آن‌چه را که در طول زندگی خویش انجام داده، آگاهانه و با اراده‌ی خویش نبوده‌است. حتی چه بسا، این ضحاک ساده‌دل، گرفتار درهم‌ریختگی روانی شده‌باشد و کارهایش نه بر پایه‌ی عقل و منطق بلکه بر پایه‌ی آشفتگی‌های درونی او، انجام می‌گرفته‌است.

ضحاکِ خام‌دل و آرزومند، قبل از آن که به دام ابلیس گرفتارآید، در شاهنامه‌ی فردوسی، به عنوان شاهزاده‌ی جوانی توصیف می‌شود که با برخورداری از رفاه خانوادگی، نه تنها دلیر و ماجراجو بوده بلکه بیشتر اوقات خود را به تفریح، از جمله اسب‌سواری می‌گذرانده‌است(1). ظاهراً تنها نکته‌ی منفی که فردوسی در شخصیت او یافته، آن‌بوده که با اطرافیان خویش، چندان اهل محبت و مهر نبوده است(2). آیا توصیف چنین شخصیتی، با ارائه‌دادن، یک خصلت نه چندان پایه‌ای و تعیین‌کننده از سوی فردوسی، می‌توانسته‌است، تصویر واقع‌بینانه‌ای در اختیار ما بگذارد؟ آیا این توصیف عام برای یکی از بزرگ‌ترین نفرین‌شدگان تاریخ و افسانه، آن‌هم در یکی از شاهکارهای ادبی زبان فارسی، می‌تواند ما را متقاعدسازد که این فرد می‌بایست به هرقیمتی، نه تنها جزو فریب خوردگان بلکه در ردیف محکوم‌شدگان و نفرین شوندگان تاریخ‌باشد؟ شاید پاسخ این پرسش، از سوی افراد گوناگون، با زمینه‌های متفاوت اندیشندگی، کاملاً متفاوت باشد. به همین دلیل، جواب من در برابر این پرسش آنست که توصیف شخصیت او که وی را پیشاپیش می‌شناسیم، بیشتر به یک توصیف ساختگی شباهت دارد تا آن‌که بتواند در یک رابطه‌ی علت و معلولی، خود را به نمایش بگذارد.

 

شاید اگر فردوسی در توصیف شخصیت او در این سن و سال که  هنوز به دام فریب ابلیس نیفتاده بود، به نکاتی اشاره می‌کرد که می‌توانست زمینه‌ساز چنان قضاوتی‌گردد، ما را از شماری اما و اگرهای تأمل‌برانگیز، آسوده می‌ساخت. به عنوان مثال، اگر اشاره می‌شد که او حتی در همان سال‌های جوانی و خامی، گرایش آشکاری به آزار و اذیت اطرافیان، کارکنان و خدمتکاران دربار پدرش داشته، ما را به نتیجه‌گیری آسان‌تری رهنمون می‌شد. زیرا در آن صورت، می‌توانستیم ادعاکنیم که میل به خشونت و مردم‌آزاری، از همان آغاز در شخصیت او وجود داشته و ابلیس با فریب دادن وی، آن ویژگی‌ها را در وی تقویت کرده است. در این حالت، چه بسا، بهتر می‌توانستیم چهره‌ی او را در آینه‌ی تاریخ ببینیم. در حالی که در توصیف فردوسی، نشانه‌ای از برخورد ناهنجار و زمینه‌ساز برای ستمگری‌های بعدی او در آن سال‌های کودکی و جوانی، وجود ندارد. آیا داشتن چنان خصلتی، می‌توانسته است زمینه‌ساز محکومیت او و یا گرایش او به چیزی باشد که بعدها، وی را در توفانی از نفرت و خشم مردم ایران غرق کرده‌است؟ نه هر گرایش مهرآمیز سطحی، می‌تواند زمینه‌ی تأیید یک فرد را فراهم‌سازد و نه هر برخورد سرد و خودخواهانه، می‌تواند موجبات نفی شخصیت یک انسان را در اختیار ما بگذارد.

 

درست در گیرو دار روزهای شکفتگی روحی و شخصیتی او در آن سن و سال، ناگهان آن حادثه‌ی شوم، بر او رخ می‌نماید. بدین معنی که در سپیده‌دم یکی از روزها، ابلیس در هیأت انسانی خوش‌رفتار و مهربان بر او ظاهر می‌شود. نکته آنست که ابلیس چرا در یک شامگاه بر وی ظاهر نشده بلکه در یک سپیده‌دم، وی را به دام خویش انداخته‌است؟ آیا می‌توان نتیجه‌گرفت که سپیده‌دم، زمان مناسب‌تری برای فریب بوده‌‌است؟ شاید از آن‌رو که انسان در آغاز روز، هنوز به دام گرفتاری‌های روزمره نیفتاده و برای انجام این یا آن‌کار، چندان نگران نیست و در نتیجه، ذهن او به شکل راحت‌تری می‌تواند به موضوعات کاملاً تازه که در برنامه‌ی روزانه‌ی شخص نبوده، کشانده‌شود.

 

نکته‌ی بعدی آنست که چگونه می‌توان باورداشت که ابلیس، قرعه‌ی فال به نام کسی زده‌است که به ظاهر، نامناسب‌ترین طعمه به شمار می‌آمده‌است. زیرا او نه چندان سن و سالی داشته که مجال یافته‌باشد به دلیل گذراندن روزهای فشار، تهدید و رقابت، نسبت به رقیبان و یا مخالفان خود، دلی سرشار از کین داشته‌باشد تا از این راه بخواهد انتقام خود را از آنان بازستاند و نه در گستره‌ی شاهنشاهی آینده، کسی رقیب او به شمار می‌آمده که تهدیدی برای وی به حساب‌آید و نه پدرش، شخص دیگری را در نهان به عنوان ولیعهد خویش، برگزیده‌است تا او آینده‌ی خویش را در خطر احساس‌کند و تن به فریب ابلیس بسپارد. نکته‌ی دیگر آن‌که او چنان در رفاه به سر می‌برده که عملاً نیازی نداشته‌ تا بخواهد دست به قتل پدر بیالاید.

 

گره این ماجرا، شاید در آن باشد که شخصیت  ضحاک، جز در کشتن پدر و لشکرکشیدن به خاک ایران که کاملاً انسانی و طبیعی جلوه می‌کند، در بقیه‌ی جلوه‌های رفتاری، هرچه بر او می‌گذرد، همه ماهیتی «غیرطبیعی» دارند. در هیچ کجای شاهنامه، در زندگی انسان‌های آن، ماجراهایی تا این حد پیچیده و دور از اختیار انسان رخ نمی‌دهد که در مورد ضحاک رخ داده‌است. ماجراهایی که عملاً او را به دام نفرین ابدی یک ملت گرفتارساخته‌است. حتی کشتن پدر نیز نه از سوی او و با اندیشه‌های از پیش طرح‌ریزی‌شده که با فریب اهریمن صورت می‌گیرد. با توجه به آن‌که در همه‌ی این لحظات و رویدادهای شوم، دست ابلیس درکار بوده‌است، چگونه می‌توان بازهم چنان شخصیت مظلوم و معصومی را به نفرینی چنان سنگین و پلید گرفتارکرد؟

آیا افسانه‌پردازی برای به تصویرکشیدن ضحاک به این شکل که هم‌اکنون برای همه، یک واقعیت بلاتردید است، نوعی دسیسه‌ی تاریخی/ افسانه‌ای نبوده که بتواند ملتی را از این طریق به بازی بگیرد؟ در دیگر ماجراهای شاهنامه، به جز سن و سال شماری از شاهان که غیر طبیعی می‌نماید و برخی از رویدادهای مربوط به کاووس کیانی که آن نیز نه بر فریب ابلیس و یا فریب هر نیروی خارجی دیگر، بلکه بر پایه‌ی هوس‌های فردی انجام گرفته‌است، بقیه‌ی رویدادها، عمدتاً طبیعی به نظر می‌آید. اما در مورد ضحاک، وضع کاملاً به گونه‌ای دیگر است. واقعیت آنست که کاملاً منطقی جلوه می‌کرد اگر او تن به وسوسه‌ی قدرت می‌سپرد و پدر خویش را با چنین انگیزه‌ای، زودتر از سر راه برمی‌داشت تا خود، زمان طولانی‌تری، بر تخت شاهی نشسته‌باشد. طبیعی‌است که این کار او نه تنها خواننده را خشمگین می‌ساخت بلکه نفرت و نفرین او را بی‌آن‌که زمینه‌ای برای دفاع از کارهای وی وجود داشته‌باشد، به خود می‌خرید. ‌در حالی که در همه‌ی این ماجراها، او تنها ابزار بی‌اراده‌‌ای است که ابلیس، او را به هرسو که بخواهد می‌کشاند.

چگونه می‌توان بر تاریخ یک ملت، نُمادی تردید‌آمیز از ستم را در هیأت شخصیتی همچون ضحاک تحمیل کرد بی‌آن‌که در این نُماد، جلوه‌های اراده‌ی انسانی و «انتخاب سرنوشت»، نقشی تعیین‌کننده داشته‌باشد؟ مردی جوان و آرزومند، از همان دقایق نخستین رشد و شکوفایی انسانی خویش، به عنوان طعمه‌ی آزمون و خطای سرنوشت، انتخاب می‌گردد و به مدت هزارسال، چنان بازیچه‌ی دست نیروهای شوم و غیر طبیعی قرار می‌گیرد که هرگونه ملامتی بر او، در چشم‌انداز یک خردمند، دور از انصاف، به جلوه درمی‌آید. نکته آنست که این بازیچه‌ی سرنوشت، می‌بایست مدتی چنان طولانی، از عمر اسطوره‌ای یک ملت عاقل و بالغ را در فضایی از هراس و امید، به خود اختصاص‌دهد.

 

اگر ضحاک و سرنوشت او، تنها در یک بُرش زمانی چند ده‌ساله اتفاق افتاده‌بود، می‌توانست در برابر تاریخ درازمدت یک ملت، فقط به عنوان یک پرانتز تلقی‌گردد. اما وقتی، هزارسال از تاریخ مردم یک سرزمین بزرگ، صرف‌نظر از افسانه‌بودن آن، بدان اختصاص می‌یابد، ذهن انسان به پیچ و تاب می‌افتد. ممکن‌است گفته‌شود که ضحاک و سرنوشت او، به دلیل افسانه‌بودن، می‌تواند هرگونه منطق بی‌منطقی را پذیرا باشد و بسیاری عناصر غیر قانونمند را در خود جادهد. اگر ما این قانونمندی غیرِ قانونمند را بپذیریم و هرگونه ناهمخوانی عنصرهای تشکیل‌دهنده‌ی آن را ناشی از حضور افسانه بدانیم، چه لزومی دارد که در سراسر ادبیات کشورمان، بعد از شاهنامه‌ی فردوسی، تا این حد از نام ستمگری به نام ضحاک بهره بجوییم و بسیاری از بدکاران و ستمگران را به او تشبیه‌کنیم تا مردم کوچه و بازار و خوانندگان عمیق‌اندیش کتاب‌ها و نوشته‌ها، بدانند که غرض ما از چنان تشبیهی چه بوده است.

 

اگر واقعیت چنین‌باشد، دیگر ما حق‌نداریم نمادهای بی‌اعتبار افسانه‌ای را در بافت واقعیت‌های معتبر زندگی، مورد استفاده قراردهیم. بدین معنی که بر یک سلطان ستمگر در واقعیت تاریخ، عنوان «ضحاک زمانه» بگذاریم تا شدت خون‌آشامی و مَردم‌کُشی او را به دیگران بنمایانیم. اگر چهره‌ی ضحاک، بی‌رنگ و ستم‌گری او، بی‌اعتباراست، پس در آن صورت، باید که هرگونه نسبت دادنی به او، نه کسی را بیازارد و نه خشمگین‌کند. از طرف دیگر، چرا کسی چنین تشبیهی را برای کاووس کیانی و افراسیاب تورانی به کار نمی‌بَرَد؟ درست‌است که افراسیاب، ظاهراً ایرانی نیست. اما واقعیت آنست که او همان تباری را دارد که کاووس داشته‌است.

 

چرا ما از نام شاهان ستمگری مانند نادرشاه، آغامحمدخان، ساطان محمود و سلطان مسعود غزنوی و بسیاری شاهان و حاکمانی که اگر در بهترین حالت، روز مردم خود را سیاه نکرده‌بودند، روز مردم همسایه را با اندیشه‌ی انباشتن انبارهای طلا از خانه و کاشانه و معابد آن‌ها، سیاه کرده‌اند، بهره نمی‌گیریم و از آنان به عنوان نمادهای ستم و ویران‌گرانگی نام نمی‌بریم. اگر نگاهی به متجاوزان خارجی به خاک ایران بیندازیم می‌بینیم که دوران حکومت اسکندر و جانشینان سلوکی او، صدو پنجاه سال به درازا کشید. بدین معنی که آنان از سال 323 تا 150 پیش از میلاد مسیح بر ایران حکومت کردند. اما هیچ گاه این حکومت را به عنوان جکومتی تعیین‌کننده و یا شخصیتی از شخصیت‌های آنان را عنصری تعیین‌کننده در ستمگری و ویران‌سازی در ادبیات و تاریخ که از آن نام برده‌شود، به شمار نیاورده‌اند. عرب‌ها دو قرن بر ایران حکومت‌کردند اما در تاریخ کشور ما، نام آنان فقط به عنوان یک پرانتز ذکر شده‌است. مغول‌ها نزدیک به صدسال و تیموریان نزدیک به صد و پنجاه سال بر ایران حکومت کردند، اما در واقع امر، همه‌ی این‌ها را به عنوان پرانتزی در سیر تکاملی تاریخ ایران در نظر می‌آورند.  

 

در میان این نیروهای متجاوز، کم نبوده‌اند کسانی که شقاوت و خشونت آنان، حتی روی ضحاک و ماران او را سفید کرده‌است. اما از آنان فقط به عنوان انسان‌هایی ستمگر در یک معنای کلی نام برده شده‌است. چنین نام بردنی، هیچ‌گاه آن شخصیت و یا آن نظام ستمگر را «نماد» منفور و خونریزانه تلقی نمی‌کند. در حالی که ضحاک، در ادبیات و تاریخ ما،به عنوان یکی از روسیاه‌ترین و منفورترین شخصیت‌های تاریخ، در زبان و کلام مردم، جاری‌است. جالب آنست که در هیچ‌کجا، نامی از ستمگری ضحاک بر مردم و یا از خشم‌گرفتن او بر یک گروه اجتماعی و قتل و عام‌ آنان، به میان نیامده‌است. در این‌جاست که باید گفت آن کس که ضحاک را «ضحاک زمانه» و «منفور دل‌ها» ساخته، فردوسی توسی‌است. اگر او همین کار را با چنگیزخان، تیمورگورکانی، آغامحمدخان، نادرشاه و بسیاری شاهان دیگر کرده‌بود، قطعاً نام آنان همان اندازه منفور بود که نام ضحاک در چشم‌انداز ماست. البته غرض از نام بردن شخصیت‌های اخیر، ذکر مثال است و گرنه فردوسی توسی، قرن‌ها قبل از حضور آنان در تاریخ، چشم از جهان فروبسته بوده‌است.

اینک ابلیس به سراغ ضحاک رفته‌است. او باید برای فریب این جوان خام اندیش، در هیأت مردی مهربان بر وی ظاهرگردد. ضحاک، خود نمی‌داند که نقاط ضعف شخصیت او در کدام جلوه‌های رفتاری اوست. اما او از آن افرادی است که نمی‌تواند در برابر مهربانی‌های دیگران بی‌تفاوت باشد و مهربانی را جز با مهربانی پاسخ‌گوید. این ویژگی، مخالف آن تصویری‌است که از وی در برخی نسخه‌های دیگر شاهنامه از آن نام برده شده‌است. ابلیس چنان مهربان و اعتمادبرانگیز بر وی ظاهر می‌شود که توصیه‌های وی و یا حتی توصیف‌هایش از برخی جلوه‌های زندگی، فقط می‌تواند انسان را مطمئن‌سازد که هیچ‌گونه دسیسه و یا اندیشه‌ی پلشتی در پشت آن پنهان‌نیست. در واقع باید گفت که جاذبه‌ی جادویی چنین شخصیت‌هایی، هرگونه تردید را درهم می‌شکند و انسان را از اندیشه‌ی آزمون‌های مکرر و یا مجدد، بازمی‌دارد.

اگر ضحاک انسانی خشن، روان‌پریش و آشفته‌سربود، چه بسا ابلیس نمی‌توانست به او نزدیک‌گردد. چنین افرادی، نه توصیه‌پذیرند و نه نصیحت‌بردار. آن‌ها اگر به صدایی هم گوش‌کنند، صدای درون خودِ آنانست که در آن، هزاران ابلیس، با خواست‌های رنگارنگ به هم‌صدایی مشغولند. در آن هم‌صدایی، کمترین گمانی که اشخاص آشفته‌سر دارند، گمان به همان‌ ابلیس است. زیرا اینان همه‌چیز را یکسره از آنِ خود می‌پندارند و به همین‌جهت، همه چیز در همان مسیری حرکت می‌کند که آنان تصور می‌کنند خود برگزیده‌اند. در این صورت، چگونه می‌توان چنین شخصیتی را که آرام و رام، زندگی جوانانه‌ی خویش را دارد و خود را برای آینده‌ای دور به عنوان جانشین پدر آماده می‌کند، اهریمنی و پلید پنداشت که هیچ گامی را  در روند کسب قدرت، با اراده‌ی خویش برنداشته و ندانسته، قربانی مأموریتی شده که ابلیس آگاهانه بر دوش وی گذاشته است.

 

آیا می‌توان تاریخ اساطیری ایران را تاریخی آمیخته با توطئه‌ی خدایان دانست؟ اگر باوری به مبارزه‌ی اهریمن و اهورامزدا وجود داشته‌باشد، باید خدایان را از این توطئه به دور داشت. اما سخن بر سر آنست که در میدان‌داری اهریمن، اهورامزدا چه نقشی دارد. سخن از فریب یک فرد نیست. صحبت از فریب یک ملت‌است. صحبت از فریب ملتی‌است در بستر تاریخ. آیا ابلیس در چنین بزنگاهی از تاریخ کشور ما، می‌بایست برای درهم ریختن ذهن‌ها و معیارها، این گونه میدان‌داری‌ کند، بی‌آن که کسی از سوی خدایان و یا نماینده‌ای از سوی اهورامزدا، برای مقابله با او فرستاده شود؟

 

بدنام شدن ضحاک، در این تاریخ افسانه‌ای، برای اثبات چیست؟ چگونه می‌توان فریبکاری‌های ابلیس را نه در یک مرحله، بلکه در مراحل گوناگون، عملی‌ساخت و هربار برای رفع فریب، به فریبی دیگر متوسل شد؟ ضحاک فرزند نوح نبی‌نیست که با «بَدان» همنشینی داشته‌باشد و بدان‌جهت همه‌ی اعتبار قدیسانه‌ی خود را از دست داده‌باشد. او شاهزاده‌ی ساده‌دل و خام‌اندیشی‌است که حتی برای مقابله با فریب‌هایی از این دست، کمترین آموزش را ندیده‌است تا تاریخ و آیندگان بگویند که به او آموختندتا با فریب‌های ابلیسی مقابله‌کند اما وی ، خِرَد خویش را مورد استفاده قرارنداد و چنان شد که شد.

 

ضحاک نازپرورده، شاهزاده‌ی یگانه‌ی «مِرداس»، چنان شیفته‌ی شخصیت ابلیس مهربان شده‌است که به حکم خامی، مجالی برای اندیشیدن به پیشنهادهای احتمالی او نمی‌یابد(3). گذشته از آن، اعتماد از آن طلسم‌های ناگشودنی است که وقتی بر جان انسان جاری‌شود، هرگونه بدگمانی و یا اضطراب به ناشناخته‌ها را کم‌رنگ می‌کند. این آرامش عمیق، همان چیزی‌است که ابلیس در پی دست‌یافتن بدان بوده‌است. اما ابلیس قبل از آن که راز مأموریت مرموز و نفرینی ضحاکوی را آشکارسازد، در پی آنست تا نخست از وی تعهد بگیرد که نه در برابر سخنانش مقاومت‌کند و نه در اجرای آن، چند و چون روا دارد(4). شاید ابلیس به این شناخت رسیده‌باشد که جوان ساده‌دل و پاک‌اندیشی چون او، وقتی پیشنهاد وی را مبنی بر کشتن پدر بشنود، آه از نهادش برآید که:« این چگونه پیشنهاد شومی است که بر من عرضه می‌داری!»

 

از این‌روست که او می‌خواهد ضحاک جوان را، قبل از هرچیز در دام تعهد خویش، چنان به غل و زنجیر ببندد که برای وی، جز انجام تعهد داده‌شده، هرمقدار هم که شوم باشد، راه دیگری در برابرش نباشد. چنین است که این ابلیس کج‌رفتار، عملاً از خصلت کنجکاوانه‌ی انسان بهره برمی‌گیرد و ضحاک جوان را به ناگفتنی‌های موهوم و جادویی، بیش از پیش تشنه می‌سازد. ابلیس آشکارا از انحصاری‌بودن آن گفتنی‌ها سخن به میان می‌آورد. جز او، کسی دیگر نه برآن رازها واقف‌است و نه می‌تواند واقف‌باشد. تعهدی را که ابلیس از ضحاک گرفته، تنها شامل توصیه‌ی قتل پدرش مرداس نیست بلکه او می‌باید شخصیتی قابل اطمینان و رازنگه‌دار هم باشد. اینک ضحاک در شرایطی قرارگرفته که دیگر راه پس ندارد. تنها امکان موجود، حرکت او به پیش‌است. همین‌که به ابلیس تعهد سپرده‌است که از دستوراتش سرنپیچد، به معنای آنست که آمادگی پذیرفتن دستورات او و حتی به اجرادرآوردن آن‌ها را دارد(5).

 

هنگامی که ابلیس از سرسپاری رسمی این جوان، مطمئن می‌شود، او را در درون توفانی از وسوسه‌های گیج‌کننده رها می‌سازد. چه وسوسه‌ای قوی‌تر و کاراتر از داشتن قدرت در سرزمینی که پدرش تا آن زمان، حرف اول و آخر را می‌زده‌است. ابلیس او را به اندیشه وا می‌دارد که چرا وقتی جوانی نیرومند و شایسته چون او وجود دارد، باید مِرداس، همچنان قدرت را در دست داشته‌باشد؟ ابلیس او را به نتایج منفی کار دو نفره و تصمیم دو نفره در یک «سرا» توجه می‌دهد. گذشته از آن، از یک‌سو به جوانی و شکوفایی او تکیه می‌کند و از سوی دیگر به سالمندی و پژمردگی پدرش. او می‌خواهد در ذهن این جوان خام و شفاف، این اندیشه را بیدارسازد که پدر او با نشستن بر تخت سلطنت، در حال ارتکاب جرم بزرگی‌است. جرم او همین بس که از یک جوان شایسته اگر چه فرزند او، دعوت نمی‌کند که مسؤلیت امور کشورداری را به دوش بگیرد و خود، جانب انزوا بگزیند.

 ضحاک جوان نمی‌تواند افق‌های دوردست زندگی را ببیند. او با اندکی تعمق در پیشنهاد بزهکارانه‌ی ابلیس، می‌توانست دریابد که نه عمر پدرش ابدی خواهدبود و نه سلطنت او. گذشته از آن، این پدر به او قولی نداده است که حالا با زیر پاگذاشتن آن بخواهد، فرزند خویش را مأیوس سازد. اما ابلیس برای آن که بتواند جلو اندیشه‌های احتمالی ضحاک را بگیرد، پیش‌دستی می‌کند و برخی پاسخ‌های احتمالی را در برابر پرسش‌های احتمالی وی، تدارک می‌بیند. او به ضحاک می‌گوید که پدرش مِرداس عمر دراز خواهدکرد و در نتیجه، مدت زمان پادشاهی او نیز، به درازا خواهدکشید. همین نکته، موجب خواهدشد که دوران پادشاهی یگانه فرزند وی، کوتاه‌تر از حد معمول باشد

فردی مانند ابلیس که اینک وفادارانه، آزمون صداقت و خلوص خویش را در طبق اخلاص گذاشته است، دیگر نمی تواند حتی در ذهن شکاک‌ترین آدمیان، اما و اگری برانگیزد. واقعیت این‌است که در این گفته‌ی فریبکارانه‌ی ابلیس، دروغ آشکاری نهفته‌است که نه ضحاک و نه حتی آنان که این داستان را خلق کرده‌اند، بدان واکنش نشان داده‌اند. دروغ آشکار، آنست که ابلیس وقتی ضحاک را بدین نکته آگاه می‌سازد که طولانی شدن دوران پادشاهی پدرش، به معنی کوتاه شدن دوران پادشاهی فرزند است، این اندیشه را عملاً در برابر وی می‌گذارد که تقدیر، از همان آغاز، دوران پادشاهی این خاندان را، مدت زمان معینی تعیین کرده‌است. سهم این خاندان، جز این مقدار زمان معین، چیز دیگری نیست. با توجه به این سهم معین، هراندازه که پدر از این سهم مشخص شده بردارد، به پسر، مقدار کمتری خواهدرسید. در همین محاسبه‌ی دروغ‌پردازانه‌ی ابلیس، گزینه‌ی دیگری نیز مصداق‌دارد. بدین معنی که هرمقدار دوران پادشاهی پدرکوتاه باشد، طبق آن، سهمیه‌ی تعیین‌شده از سوی قدرت‌های تقدیری، سهم فرزند از پادشاهی، بیشتر خواهدبود.

 

شاید اگر ضحاک جوان، برتقدیر می‌شورید و آگاهانه به ابلیس می‌گفت که این گفته، فریبی بیش نیست، چه بسا تاریخ و افسانه، شاهد رویدادهای دیگری می‌بود. اما پیشنهاد ابلیس به جای آن که حساسه‌های منطق و حسابگری او را بیدارکند، حساسه‌های عواطف او را به نوسان در می‌آورد و به همین جهت، با شنیدن پیشنهاد قتل پدر، سخت اندوهگین می‌شود. نه از آن‌رو که پدرش عمر و یا سلطنت طولانی خواهدکرد بلکه بدان جهت که عمر طولانی پدر، بهانه‌ای شده‌است تا ابلیس بدسرشت، در صدد برآید تا فرزند سر به راه پدر را به انجام عملی زشت وادارد. آن‌هم پدری که هرگز در حق او کوتاهی نکرده‌است(6).

 

ضحاک از پیشنهاد ابلیس شگفت‌زده می‌شود. چنان کاری در سرشت او نیست که برای چند صباحی طولانی‌تر سلطنت‌کردن، بر پدر بتازد و او را به قتل برساند. از این رو بی‌آن که ذهنش متوجه اندیشه‌های سیاه «مرد مهربان» شود، به او می‌گوید که به جای این درخواست، از وی چیز دیگری بخواهد. چنان کاری در حد او نیست که بدان دست یازد(7). اما ابلیس همچنان بر اندیشه‌ی خویش باقی‌است. او چنان ضحاک جوان را در چنگ خود دارد، که لزومی برای عقب‌نشینی نمی‌بیند. با وجود این، برآنست تا با او، به گونه‌ای رفتارکند که ریشه‌های این اندیشه‌ی نگران‌کننده، در جان او عمق نگیرد. برای این کار، شاید سایه‌ی سیاه تهدید، روی دیگر سکه‌ای باشد که می‌تواند بیش از پیش مؤثر واقع‌گردد.

 

با چنین تصمیمی‌است که او جوان ساده‌دل را تهدید می‌کند که اگر سر از پیمان بپیچاند، نه تنها سنگینی بار این گناه بردوش او باقی خواهدماند بلکه پادافره او آن خواهدبود که خواری و سیاه‌بختی، گریبان وی را بگیرد و روزگارش را تباه کند. همین تباهی روزگار او، زمینه ساز آن می‌شود که پدرش مِرداس، برای خود اعتبار و احترام بیشتری فراهم سازد (8). براین نکته باید باورداشت که مرز درهم شکستن هر انسانی متفاوت‌است. نمی‌توان انسان‌بود و پدیده‌ی درهم شکستن را نادیده‌انگاشت. ضحاک جوان و شکننده، به اندازه‌ی کافی، برای درهم نشکستن، در برابر ابلیس مقاوت کرده است. دیگر جای بیشتری برای چانه‌زدن و مقاومت‌کردن، وجود ندارد. چنان‌است که او به مرگ پدر رضایت می‌دهد.

 

ابلیس برای آن‌که در کار خویش به درستی توفیق‌یابد، به ضحاک جوان می‌گوید که نگران آن نباشد که خود بخواهد کشتن پدر را عملی‌سازد. او نیاز به این کار ندارد. مهم پذیرفتن قتل پدر است. همین اندازه که او اجازه‌ی قتل او را صادرکرده‌باشد، کافی‌است. او می‌تواند این مأموریت را به عهده‌ی افراد دیگری بگذارد(9). در این لحظه که فردوسی، پذیرش مرگ پدر را از سوی ضحاک توصیف می‌کند، سخت از دست او خشمگین می‌شود. شاعر توس که در آغاز برخورد ضحاک با ابلیس، از او چهره‌ی انسانی را به تصویرکشیده «ناآگاه» و «پاک جان»، اینک پس از به دام ابلیس‌افتادن، براو چنان خشم گرفته‌است که به کمتر کلماتی جز «بدکُنِش» و «شوخ»/شوخ به معنای بی‌حیا و گستاخ آمده‌است/ رضایت نمی‌دهد. ضحاک شفاف و پاک‌جان، چنان سقوط کرده‌است که می‌خواهد از راه «فرومایگی» و «بیداد»، جای پدر را بگیرد(10).

 خشم فردوسی، خشمی انسانی است. اما این خشم، ریشه در منطق و یا خردمندی کاونده ندارد. فردوسی براو می‌تازد زیرا ضحاک، دست به کاری زده‌است که معمول آدمیان سالم و وفادار به حقیقت نیست. آن‌هم کسانی که دارای پدری مهربان و بی‌آزار باشند. اما فردوسی، در شعر خویش، «بافت» را به کلی فراموش کرده‌است. او رفتار ضحاک را در چهارچوب «باید»‌ها و «نباید»‌های اخلاقی، به ارزیابی می‌گذارد. در حالی که در زندگی روزانه، حتی در زمان نوح‌بن نصر که ابوالقاسم فردوسی، دوران رشد و بلوغ خویش را می‌گذرانیده، موردهایی از این دست، کم نبوده‌است. در این لحظات، فردوسی، توصیف‌گر بی‌طرف رویدادها نیست. او همه‌ی ارزش‌های ذهنی خویش را به میدان می‌آورد تا بتواند پدیده‌ها و آدم‌ها را از صافی آن‌ها بگذراند.

آیا فردوسی دریافته‌است که نفرت پراکندن بر ابلیس نفرین شده، گرهی از کار نمی‌گشاید و حتی آتشفشان درونی او را آرام نمی‌کند؟ برای او، ابلیس بی‌آبروتر از آنست که وی بخواهد بر سر بی‌آبرویی او، وقت و احساس بگذارد. اما ضحاک که در آغاز، حتی بر پاک‌جانی او، می‌شد گواهی داد، اینک چنان به سیاهی در غلتیده‌است که جز نفرین و خشم بُرنده و کُشنده، چیز کمتری، پادافره او نیست. از سوی دیگر، ابلیس در اندیشه‌است تا بدین جوان فریب‌خورده بفهماند که وفاداری به پیمان او، نه تنها زیان‌آور نیست بلکه به او قدرت و شوکت گسترده‌ای خواهدبخشید(11).

ابلیس پس از گرفتارکردن ضحاک در تارهای عنکبوتی نخستین فریب خویش، در اندیشه‌ی فریب و فتنه‌ی دیگری‌است. هنوز جرعه‌های مستی توفیق نخستین در جان او رسوب نکرده‌است که پیشنهاد دوم را مطرح می‌کند. ظاهراً از دیدگاه آن‌کس که در هوای کاشتن درخت نفرین و نفرت است، کمترین توقف، جایز نیست. ابلیس که از یک‌سو، هرگز نتوانسته است مردمان روزگار را قانع‌سازد که او را به خدایی قبول داشته‌باشند، در عمل، از قدرتی برخوردار است که حتی خداوند ضحاک نیز، توان مقابله با آن را ندارد. چه اگر می‌داشت، چگونه می‌توانست دست روی دست بگذارد تا او، انسانی چنین آرام و آرام را، به نفرین ابدی یک ملت، گرفتارسازد. ابلیس، بازتاب آن تقدیر شوم و بدنهادی است که در اندیشه و اراده‌ی او، ویرانی‌ها نهفته‌است. آن مرد خردمند و آراسته که بدو نیکی‌ها کرده‌بود تا وی را به پیمانی نوشته و نانوشته پایبندسازد، اینک با حفظ همان جاذبه‌های متنوع رفتاری و گفتاری، در پیکر انسانی دیگر، بر او ظاهر می‌گردد.

 

ابلیس چنان هیأت خود را دگرگون کرده است که ظاهراً هیچ اثری از هویت دیرین در او باقی نیست تا ضحاک خام‌دل، بتواند از آن طریق، او را بازشناسد. این مردِ جوان، آراسته و خوش‌کلام، اکنون آشپز کاردانی‌است که احتمالاً اگر دارایانِ مُلک از توانایی او آگاه‌باشند، در پی‌اش روانه خواهندشد تا او را از یکدیگر بربایند. اما او تصمیم خویش را گرفته‌است. یا باید به عنوان آشپز خاص ضحاک، شاه ایران‌زمین انتخاب‌گردد و یا دست از آشپزی فروشوید و این کار را به کلی رهاسازد. هرچند تحقق خواست او در گرو آنست که ضحاک، شایسته‌اش بداند و وی را به استخدام خود درآوَرَد. آن‌گاه او، خواهدتوانست در آشپزخانه‌ی شخصیتی چون او، توانایی‌های غذایی خویش را به آزمون بگذارد12.

 

در این‌جا می‌توان، سرنوشت ضحاک را از چشم اندازی دیگر نیز به تحلیل کشاند. اما قبل از آن‌که چنین فرضی را مطرح‌سازیم، باید این احتمال را بدهیم که ضحاک از نوعی بیماری روانی که همیشه و در همه‌حال، جلوه‌ی چشمگیری در رفتار او برای اطرافیان نداشته، در رنج بوده‌است. در آن‌ صورت، می‌توان موضوع را بدین شکل مطرح کرد که این ابلیس هزارچهره که به سادگی رنگ عوض می‌کند و در همه‌ی کارها از مهارت لازم و کافی برخوردار است، نماد همان دنیای متنوع درونی ضحاک است که با چند و چندین شخصیت متنوع و متضاد، ظاهر می‌گردد. مگر آدمیان روزگار ما و همه‌ی روزگاران دیگر، بی‌آن‌که در مناسبات اجتماعی خویش، قاعده‌های بازی را با دیگر انسان‌ها ندیده بگیرند، از چنان نارسایی‌هایی روحی و رفتاری، رنج نبرده‌اند و نمی‌برند؟

 

این نارسایی‌ها ممکن‌است در بسیاری از انسان‌ها، صرف نظر از سن و سال و یا جایگاه اجتماعی، وجود داشته‌باشد اما به طور طبیعی، نه در هربافت ساده‌ای ظاهر‌گردد و نه دیگران، به سادگی، آن را کشف‌کنند. البته چنین ظاهرگشتنی در بافت‌های معین و مشروط، ازجلوه‌های طبیعی رفتار آدمی‌است و برای ادامه‌ی حیات، باید چنین باشد. حتی یک کودک که هنوز الفبای زندگی را هم نیاموخته‌است، می‌تواند این انطباق رفتار را در مناسبات گوناگون، از خود به نمایش بگذارد. بدین معنی که در حضور معلم و یا دیگر بیگانگان، آرام، مطیع و خاموش‌ باشد اما در حضور مادر و یا پدر خویش، گاه در هیأت یک پارچه آتش ظاهرگردد. این تنوع رفتار، نشان از آن دارد که یک‌کودک با همه‌ی بی‌تجربگی‌ها، قواعد بازی را در مناسبات اجتماعی به جا می‌آورد که در کجا، به چه شکلی، خود را به دیگران بنمایاند.

 

در این زمینه، طبیعی‌است که انسان‌های بیمار، خاصه آنان که در این بیماری، وجه تمایز شخصیتشان با رفتاری افراطی در یک حوزه‌ی معین به جلوه‌گری می‌پردازد، می‌توانند چنین جلوه‌های متفاوت روحی را در بافت‌های متفاوت رفتاری به نمایش در‌آورند. با چنین پیش‌فرضی، آیا ضحاک خام دل اما بیمار، نمی‌توانسته‌است با داشتن بیماری جنون کشتار و ویران‌گری، دارای چنان شخصیت‌ متضادی باشد که در عالم «توهم»ذهنی بسیار قدرتمند خویش، شخصی همچون ابلیس را برخویش ظاهر دیده‌باشد بی‌آن که در عالم خارج، چنین ابلیسی، وجودداشته‌باشد.‌ چه بسا چنین ابلیسی، همان آقای «هاید» باشد که ویرانی و سیاهی، مشخصه‌ی وجودی اوست. این آقای «هاید/Hide» در وجود ضحاک، چنان قدرتمند است که دکتر جِکیل/Jekill که نماینده‌ی خوبی و روشنایی‌است، از عهده‌ی کنترل او برنمی‌آید.

 

با توجه به حضور چنین پیش‌فرضی، وقتی که فردی مانند ضحاک، می‌تواند قربانی فرادست بودن آقای «هاید» شده‌باشد، چه جای آنست که این همه نفرین نثار او گردد. در واقع، لازم است پسر مِرداس را از تاریکی ابهام خارج ‌سازیم و شخصیت او را در دوران رشد، تحت تأثیر عوامل خارجی نیرومندی به تصور در آوریم که همان عوامل، به رشد غیر قابل کنترل آقای هاید در درون او انجامیده‌است. در آن‌صورت، باید باورداشت که از محیط مناسب، چیزی جز محصول مناسب نباید فراهم آید. اما گاه، همان محیط مناسب، چنان از عوامل مرئی و نامرئی گوناگون احاطه شده است که ما تنها بخشی را که دوست‌داریم ببینیم، می‌بینیم. به عبارت دیگر، ما امکان دیدن بخشی را داریم که ذهن ما توانایی دیدن آن را دارد. در این حالت، آن دیگر بخش‌ها که گاه تعیین‌کننده‌ترین نقش را هم دارد، نه دیده می‌شود و نه نشانه‌هایی آشکار از خود برای دیده‌شدن به جا می‌گذارد. با چنین فرضی، رفتار ضحاک، می‌تواند حاصل کارکردهای همان بخشی‌باشد که نقش فرادست را در چنین شرایطی به عهده می‌گیرد بی‌آن‌که تا آن زمان، از خود، نشانی به جا گذاشته‌باشد.

اگر ما شگفت زده می‌شویم که چگونه ممکن‌است در گلزاری این چنین که توصیف‌های اندک و اشاره‌ای فردوسی از بافت خانوادگی و شخصیت مِرداس به دست می‌دهد، خارهایی آن‌چنان، حاصل آید، باید قاعدتاً به چنین قانونی اندیشید. برای ما همیشه این پرسش مطرح بوده‌است که چگونه ممکن‌است از مرد مهربان و عدالت پیشه‌ای همچون مِرداس، فرزندی همانند ضحاک متولد گردد. خاصه آن که او، در سال‌های رشد، یعنی در دوران نوجوانی و جوانی خویش، هرگز نشانه‌ای که بتواند سال‌های آینده را به گونه‌ای مستقیم یا غیر مستقیم در برابر دیدگان ما بگذارد، به نمایش نمی‌گذارد. آن‌چه در آن تردید نیست، چه بیماری روانی ضحاک و اسارت او در چنگ آقای هاید و جدال درونی دکتر جِکیل با آن، صحت داشته‌باشد و چه از طرف دیگر، حضور یک ابلیس خیالی، بی‌هیچ دلیل و انگیزه ای در این ماجرا، واقعیت محض‌باشد، چندان ساده نیست که او را شخصیتی منفور و آدم‌کش به تصور درآوریم.

ضحاک پس از قتل پدر به دستور و دسیسه‌ی ابلیس، اینک مدت زمانی‌است که در کاخ شاهی استقرار یافته است. اما این استقرار در آن حد نیست که همه‌ی کارها، چنان‌که باید، روال عادی خود را داشته‌باشد. به عنوان مثال، او هنوز مجال آن را نیافته تا برای آشپزخانه‌ی شاهی، کسی را که شاسته می‌داند، برگزیند. معیارهای شایستگی شاهان برای خدمتکارانشان، همیشه بر دو یا سه عامل تعیین‌کننده، استوار بوده‌است. عامل اول: توانایی، عامل دوم مورد اطمینان‌بودن و نبود خطر امنیتی برای مُلک و ملت. عامل سوم: وفاداری به کیان شاهی. با چنان معیارها و اندیشه‌هایی‌است که ضحاک چنان جذب سخنان  مرد جوان می‌شود که احساس می‌کند، کسی بهتر از او نمی‌تواند مناسب مقام آشپز خاص دربار باشد زیرا چنین شخصی، نه تنها تهدیدی برای مُلک و ملت نیست بلکه توانایی‌ و تخصصش می‌تواند نقش مهمی در رضایت میهمانان و درباریان داشته‌باشد13.

 

در این دوران، با آن که دسترسی به انواع حیوانات، چندان ساده نبوده اما ابلیس تصمیم گرفته‌است تا برای او، از گوشت پرندگان  و چرندگان، غذاهای گوناگون و اشتهابرانگیز آماده سازد تا ضحاک را خوش‌آید و وی را به ادامه‌ی مأموریتی که برای آن، در دربار وی، استخدام‌شده، وادارد. در عمل نیز چنان می‌شود. زیرا پس از گذشت زمانی چند، ضحاک چنان از این آشپز وفادار و خدمت‌گذار چنان احساس رضایت می‌کند که دریغش می‌آید شادمانی خویش را از داشتن او پنهان‌سازد. به اعتقاد ضحاک، حق او نه همان‌است که همچون دیگران، از دربار شاهی، تنها به حقوق ماهانه بسنده‌کند. بلکه لازم‌است شاه، او را جداگانه بنوازد تا جبران آن‌همه نوآوری‌ها و آداب‌دانی‌های وی در حوزه‌ی پخت غذا شده‌باشد.

 

اگر ماجرای زندگی ضحاک را به عنوان یک واقعیت عینی و انکارناپذیر تصورکنیم، حتی در این برکشیدن شاهانه و نواختن ابلیس در جامه‌ی آشپزخاص دربار، نکته‌ای کاملاً غیرعادی نهفته‌است. غیرعادی بودن آن در این است که شاه نمی‌خواهد حتی در پاداش‌دادن او، همان شیوه‌ی رایج دربار را مورد استفاده قراردهد. شیوه‌ی رایج آنست که یا به حقوق ماهانه‌ی فردی که از وی راضی هستند، می‌افزایند و یا از طریق واگذارکردن زمین، خانه و ایجاد تسهیلات و امکانات بیشتر برای آن شخص، او را نسبت به دیگران، هنوز هم بیشتر برمی‌کشند. اما این‌که ارباب، از خدمتگذار خویش بخواهد تا هر آرزویی را که در دل دارد برزبان بیاورد، چندان جزو پدیده‌های عادی و رایج نیست. حتی اگر مطرح‌هم باشد، غرض آنست که شخص مطرح‌کننده، آرزوهای خویش را در چهارچوب سنتی رایج و قاهده و قرارگذشته مطرح‌سازد. اما چنین به نظر می‌رسد که با طرح چنین خواستی از سوی ضحاک، سازنده‌ی داستان، قصد دارد به هدفی که مورد نظر اوست یعنی رویاندن مار بر شانه‌های ضحاک، خود را نزدیک‌سازد.

 

ابلیس، شاه را سپاس می‌گوید و خود را به همه‌ی جلوه‌های فریبنده و مادی زندگی، بی‌تفاوت نشان می‌دهد. از سوی دیگر، او چنان خود را به شاه جوان وابسته می‌داند که یگانه آرزویش، بوسیدن شانه‌های اوست. معمول برآنست که همه‌ی خدمتگذاران شاهان، برای نشان‌دادن میزان وفاداری خویش به اربابان خود، یا بر جای پای آنان بوسه می‌زده‌اند و یا دست و پای اینان را غرق بوسه می‌کرده‌اند. اما ابلیس در این‌جا نیز آن‌چه را که اراده می‌کند و یا دوست‌دارد انجام‌دهد، از روال معمول جاری مردمان روزگار خارج‌است14. نکته‌ی تأمل‌برانگیز تنها بر سر آن نیست که وی شانه‌های شاه را برای بوسیدن برگزیده‌، بلکه مسأله بر سر آنست که انتخاب شانه‌ها، نوعی درهم‌شکستن حریم حرمت انسان است. چه این انسان ضحاک باشد و چه یک فرد خدمتکار.

 

شکستن این حرمت، بدین شکل جلوه‌گری می‌کند که ضحاک می‌بایست جامه از تن درآرد تا ابلیس به راحتی، قادر به بوسیدن شانه‌های وی گردد. باید گفت که این عمل نمادین، نشان از آن دارد که ابلیس، ضحاک را دستِ کم از بخش بالاتنه، در برابر خویش عریان می‌کند. گذشته از این عریانی، او با این عمل خویش، نوعی تجاوز جسمی را نسبت به وی، به اجرا درآورده‌است. آیا برخورد گام به گام ابلیس نسبت به ضحاک، حکایت از آن ندارد که او بدین وسیله، کائنات و همه‌ی آن قداست‌های خداوندی را که در افسانه‌ها و ذهن مردم روزگار جاری است، به هیچ گرفته‌است؟

 

چگونه می‌توان این ستم بزرگ و غیر قابل قبول را در ذهن خویش هضم‌کرد که انسانی، سالم و تربیت‌شده در فضایی کاملاً موزون و دلپذیر، تا این حد در زیر پاهای قدرت جادوگرانه‌ی ابلیس له ‌گردد و با وجود این، نفرین تاریخ، به جای آن که نثار عامل این کارشود، به جان قربانی او می‌ریزد. ضحاک بی‌آن‌که با غیرعادی بودن پیشنهاد ابلیس، گمان نادرستی در ذهنش شکل بگیرد، به خواست وی رضایت می‌دهد. ابلیس پس از نثار بوسه‌های خویش بر شانه‌های ضحاک‌، به ناگهان از دیده ناپدید می‌گردد و او را در حیرتی هراسناک، تنها می‌گذارد.

 

واقعیت آنست که مار از حیواناتی‌است که از دیرباز و در فرهنگ‌ها و اسطوره‌های گوناگون ملل، دارای معناهای متضادی بوده‌است. این تضاد در برخورد و تلقی از مار، نشان از دیرینگی حضور این حیوان در زندگی انسان و رابطه‌ با او داشته‌است. این رابطه، در هر فرهنگ و سرزمینی، تحت تأثیر عوامل گوناگون جغرافیایی، مذهبی و آب و هوایی، متفاوت بوده‌است. آیا ابلیس، وقتی «مار» را بر دوشانه‌ی ضحاک رویاند، به تبار «یونان»ی و یا «عرب»انه‌ی خویش می‌اندیشید و یا به تبارهای دیگری که از وی، موجودی نفرین شده، ارائه می‌داده‌است؟ مار تنها در روایت‌های یهودی ‌است که به عنوان موجودی نفرین‌شده به شمار می‌آید. علت این امر آن‌است ‌که او در فریب «آدم» برای راه‌یافتن وی به بهشت، نقش داشته‌است. طبق این روایت‌ها، مار در آن هنگام، به عنوان موجودی چهارپا در بهشت به سر می‌برده‌است. پس از این‌کار، خداوند چنان بر او خشم‌گرفته که نخست او را از بهشت بیرون‌رانده و سپس، چهار دست و پایش را از او بازگرفته تا به طور خزیده بر روی زمین راه‌رود و سرانجام در معرض بلاهای گوناگون‌ قرارگیرد.

 از طرف دیگر، در اساطیر یونان، مار نماد شفا و سلامتی‌است. یونانیان خدای مار را «اَسکِلِه پیوس/Asklepios» می‌نامیده‌اند که بعدها این واژه‌به صورت‌های دیگر در زبان‌های اروپایی به شکل«اسکولیپ/Esculape»راه یافته است. همچنان که تصویر این حیوان نیز در بیشترین داروخانه‌های جهان وجود دارد که بازتاب سلامتی و بهبودی‌است. در دنیای باستان، مار را می‌پرستیده‌اند. این‌که پرستش از ترس بوده و یا از روی محبت، چندان اطلاعاتی وجود ندارد اما  واژه‌های متعددی که در گویش‌های گوناگون وجود دارد، رابطه‌ی این حیوان را با اساطیر آفرینش نشان می‌دهد. همین نکته حکایت از آن دارد که می‌تواند پدیده‌ی ترس، احترام و محبت، در این نوع نگرش دخیل‌باشد.

در کتاب تورات، مار، هوشیارترین حیوان به توصیف درآمده‌است. در میان ملل آفریقایی نیز، هوشیاری مار، جزو نکاتی‌بوده که آنان بدان توجه داشته‌اند. حتی در آیین میترا که در فلات ایران، پیش از ظهور زردشت وجودداشته و دوران فارسی میانه را نمایندگی می‌کرده، مار حیوانی‌است که مردمان آن دوران نسبت به او، دیدگاه مثبتی داشته‌اند. با وجود این، در زبان سانسکریت، معنی مار، پیام منفی و نادلپسندی را القاء می‌کند. بدین معنی که کلمه‌ی «مار» با «ماره/Mareh» از یک ریشه‌ گرفته‌شده که معنی کُشنده و مرگ‌آور می‌دهد. از طرف دیگر، جالب‌است بدانیم که نام این حیوان در زبان عربی بر خلاف زبان سانسکریت، معنی «حیات» و «زندگی» می‌دهد. آیا می‌توان معنی اخیر را ناشی از نقش این حیوان، در بیابان‌های سوزان عربستان، برای نجات جان انسان‌ها در هنگامه‌ی خشکسالی و گرسنگی دانست که در شن‌زارهای کویری، از شدت نیاز، از خوردن آن ناگزیر بوده‌اند؟ آیا همین ناگزیری آنان، موجب نشده که نام این حیوان را «حیات» بگذارند؟

 

ضحاک جوان، حیرت‌زده و هراسناک، ناگهان در می‌یابد که از دو شانه‌ی او، دو مار در حال روییدن‌است. آیا او توانسته‌است میان بوسه‌ی ابلیس و روییدن مارها بر شانه‌های خود، رابطه‌ای برقرارکند؟ ساده‌ترین منطق‌های انسانی، دوست‌دارد به این پرسش، جواب مثبت بدهد. در این میان، نیاز به آن نیست که انسان، از آگاهی عمیق، هوش سرشار و کاوندگی فکری گسترده‌ای برخوردار باشد تا بفهمد که روییدن مارها بر شانه‌های او، چه رابطه‌ای با حضور آن آشپز خوش‌دست و بوسه‌ی نفرینی او داشته‌است. اما برای برقراری ارتباط میان همه‌ی رویدادهای شومی که یکی پس از دیگری، او را احاطه کرده‌است، گذشته از هوشیاری و قدرت اندیشندگی، نیاز به توانایی بیشتر فکری و تجربی دارد.

 

چگونه می‌توان میان حضور و عمل آن مرد مهربان که او را به کشتن پدر تشویق‌کرد با این آشپز که چنان غذاهای خوشمزه‌ای می‌پخت، رابطه‌ای همخوان و منطقی یافت؟ شاید کسی که از دور، شاهد این ماجرا باشد بگوید که عنصر «ناپدیدشدن» در هردو ماجرا، این موضوع را نه تنها از وجه مشترک خاصی برخوردار می‌سازد بلکه شخص را وامی‌دارد که در برخوردهای بعدی، با شخصیتی چنان مهربان و چنان غریبه، آگاهانه و هشیارانه عمل‌کند. اما اینک برای ضحاک جوان، کار از کار گذشه است. ظاهراً قِداست و یا نحوست فریب خوردگی بار سوم، گریبان او را به بدترین شکل ممکن گرفته است.

 

ضحاک این بار، برای رهایی از چنگ ماران، نیاز به چاره‌ی عاجل‌دارد. این چاره‌ی عاجل، از سوی هرکس که ارائه گردد، برای او، نغمه‌ی نجات‌بخش است. در این مرحله، او دیگر به هیچ چیز نمی‌اندیشد. بهتراست گفته‌شود که نمی‌تواند بیندیشد. زیرا برای او، رهایی از دام ماران، بزرگ‌ترین موضوع‌ ذهنی‌است. در آن زمان که وسوسه‌ی ابلیس برای قتل پدر، اندیشه و جان او را در مشت خود گرفته‌بود، می‌توانست در ارتکاب این جرم بزرگ، ماه‌ها و سال‌ها تعلل ورزد و به وسوسه‌های او تن نسپرد. در این دیرکردها، هیچ خطری او را تهدید نمی‌کرد. حتی در انتخاب بهترین آشپز، او می‌توانست همان کسی را به کار وادارد که قبل از آن، وفاداری و صداقت خود را به پدرش مِرداس به اثبات رسانده‌بود. در آن‌جا نیز شتابی در میان‌نبوده است. اما اینک برای آرام‌کردن و یا نابودساختن دو مار ناآرام برشانه‌های او، هرلحظه تأخیر، به معنی تحمیل رنجی بزرگ بر جسم و جان اوست.

 

در همین جاست که بار دیگر، ابلیس به میدان می‌آید. زیرا ضحاک و اطرافیانش در کشتن و نابودکردن مارها، به کلی عاجز مانده‌اند. حتی پزشکان و خِبرِگان دارویی، بیشتر از آن‌چه کرده‌اند و آموخته‌اند، نمی‌توانندکرد. انسان از خود می‌پرسد آیا اطرافیان ضحاک، به این اندیشه نیفتاده‌اند که برای کم‌کردن شر ماران از سر مُلک و ملت، شخص ضحاک را از میان بردارند؟ اگر حتی فقط برای نابودی ماران، نمی‌خواستند، وی را نابود سازند، آیا این اندیشه بر ذهن آنان نمی‌گذشت که شاید روییدن چنان مارهایی از شانه های او، در عمل پس‌دادن پادافره آن جنایت بزرگی‌است که او نسبت به پدر خود مرتکب شده‌است. آیا فراروییدن ماران، فریاد پنهانی اعتراض روح پدر کشته شده به نابکاری قتل و یا قاتلان او نیست؟ اگر هست، چرا این فریاد، گریبان ابلیس و یا دامان مردانی را که به فرمان او، پدروی را کشتند، نگرفته‌است؟

شاید یگانه گناه نابخشودنی ضحاک، تأیید قتل پدر بوده‌است و نه چیز دیگر. با وجود این، باید گفت کسی که قتل چنان پدری مهربان را پیشاپیش تأییدکند، قطعاً می‌بایست قبل از مرگ، به مجازاتی بس سنگین، گرفتارگردد. افسانه و تاریخ در این زمینه، یک‌سره سکوت کرده‌اند. انگار پیرامونیان ضحاک، هیچ‌کدام نخواسته‌اند و یا نتوانسته‌اند در ماجرای قتل پدر به دست پسر، واکنشی نشان بدهند. منطق انسانی حکم می‌کند که آنان می‌بایست در این زمینه، واکنشی نشان‌داده باشند. اما به نظر می‌رسد که یا این واکنش به دست فردوسی نرسیده‌است و یا اگر رسیده، چندان مورد اعتنا قرار نگرفته‌است. شاید از آن‌رو که نویسندگان داستان، برآن بوده‌اند تا همه‌چیز، چنان پیش‌رود که سرانجام، ضحاکی منفور از بام تاریخ سر برکشد. گمان من آنست که اگر این اتفاق در دوران ولیعهدی ضحاک رخ داده‌بود، بزرگان قوم، یا او را می‌کشتند و یا هرگز اجازه‌ی حکمرانی به او نمی‌دادند.

اما اینک آن‌چه در برابر اطرافیان ضحاک قرار دارد، مردی‌است جوان که از حضور مارانی ناآرام بر شانه‌هایش نه تنها حالی بس تیره روزانه دارد بلکه شرم روحی در برابر پیرامونیان نیز، او را می‌آزارد. نکته‌ی دیگر آنست که این ماران به علت گرسنگی، چنان بی‌تابند که بی‌تابی آنان، یکی دیگر از جلوه‌های آزاردهندگی روحی اوست. شگفت آن‌که این ماران، هیچ غذایی را لب نمی‌زنند. ظاهراً چیزی که آنان می‌خواهند تا این لحظه به آن‌ها ارائه نشده‌است. ابلیس شوم، با آن‌که بوسه‌هایش را از بیرون بر جسم ضحاک حوالت داده اما در عمل، آن چه برشانه‌های او روییده، انگار از عمق جان این شاه جوان، سر برکشیده‌است.

ابلیس بازیگر، یک‌بار دیگر، درست در اوج نومیدی و درد، بر او ظاهر می‌شود. آن‌هم در هیأت پزشکی فرزانه و دردشناس که برآنست تا شرّ ماران آزاردهنده و ناآرام را از سر او کم‌کند و قاعدتاً آرامش و رهایی دیرین را به وی بازگرداند. آیا ظهور این مرد ناآشنا که انگار یک‌باره از زمین روییده و  ادعای پزشک‌بودن‌دارد، نمی‌توانسته‌است در ذهن ضحاک جوان، جرقه‌هایی از تردید را برانگیزد که آیا غریب و مرموز نیست که همیشه در آخرین لحظات نومیدی، یک موجود نجات‌بخش و توانا در کار خویش، بر وی ظاهرشده و ظاهراً در جامه‌ی رهایی، او را به چاهی عمیق‌ از درد و فاجعه در‌انداخته‌است؟ قرائن  موجود در شاهنامه‌ی فردوسی، حکایت از آن دارد که ضحاک نه تنها از ظاهرشدن این پزشک نیکوکار، نگران‌نشده بلکه به این اندیشه افتاده که راهنمایی و کمک او را مورد استفاده قراردهد.

 

ابلیس در نخستین برخورد با شاه جوان، زمانی بر وی ظاهرگردید که وی در اندیشه‌ی هیچ چیز نبوده جز آن‌که زندگی آرام و دلپذیر خویش را در کنار پدر و مادری مهربان ادامه‌دهد. واقعیت چنان نشد که او اندیشیده‌بود. ضحاک جوان نه تنها به دام آن مرد فریبکار افتاد بلکه موجب‌شد که پدر خویش را به قتل برساند. بار دوم که بر او ظاهرشد، بازهم شاه جوان، عملاً نیازی به آشپز نداشت. آشپزهای دربار پدرش، می‌توانستند او را کفایت کنند. اما وقتی که این مرد غریبه و کم توقع، هنر وسوسه‌گر خود را بر او عرضه‌داشت، او دیگر چیزها را از یادبرد و در عمل، همه‌ی جلوه‌های زندگی، رنگ اندوه و سیاهی به خودگرفت.

 

ابلیس با نیروی پرجاذبه‌ی خویش، در مدتی بس کوتاه، چنان او را اسیر محبت خویش ساخت که ضحاک بی‌تجربه، برای بیرون آوردن خویش از زیر بار آن همه منت ناگفته و ناشنیده که انبوهی توانایی و فداکاری را در برداشته، خواهان پاداش‌دادن بیشتری بدو گردید. همین واکنش شاه مدیون، راه را به سوی فاجعه‌ی دیگری به سرداب زندگی او بازکرد که اینک روز و شب زندگی را بر وی سیاه کرده‌است. حالا برای بار سوم، باز مردی غریبه به همان سیاق پیشین، به سراغ او آمده‌است. انگار وقتی که ضحاک و مأمورانش در پی کسی می‌گردند، یا همه را مور و ملخ خورده‌است و یا آن‌که انگار، توانایی و تجربه‌ی یکایک آن افراد، تأثیر کاربرانه‌ی خود را از دست‌داده‌است که نمی‌تواند او را به کارآید.

 

آیا چنین اتفاق‌‌هایی که تکرار هم می‌گردد، می‌تواند تصادفی باشد؟ پاسخ من در این زمینه، کاملاً منفی‌است. وقوع مکرر فاجعه‌ها، آن‌هم با روالی کاملاً قانونمند، دیگر فاجعه نیست. حضور نادانی، بی‌دقتی و سهل انگاری انسانی‌است که می‌تواند در دامان خود، بسیاری ویران‌گری‌های دیگر را پدید بیاورد. درست که در چنین لحظه‌‌هایی، کسی بر او ظاهر می‌گردد که هم دوای درد را دارد و هم حرف او، حرف آخر است. اما ظاهراً قانون «آزموده را آزمودن خطاست» در مورد ضحاک جوان، مصداق ندارد. یا باید گفت که داستان سرایان، خواسته‌اند که مصداق نداشته‌باشد. پرسشی که در این زمینه، ذهن را فرا می‌گیرد آنست که آیا این ابلیس شوم‌دست، در بُرش‌های کمک‌کننده و مهربان، همان دکتر «جِکیل/Dr Jekill» نیست که نقش خویش را با مهارتی شگفت ایفا می‌کند؟

 

آیا این، باز هم او نیست که وقتی ناپدید می‌گردد، یک‌باره و بلافاصله در هیأت انسانی مخوف، چهره آشکار می‌سازد و مصمم‌است تا ضحاک  خام و بی‌گناه را نه تنها تحقیرکند بلکه شعور نوع آدمی را نیز به چالش بطلبد. چگونه می‌توان، ماجرای قتل پدر، داستان رویاندن مار بر شانه‌های وی و حتی تجویز مغز جوانان به آنان را، از کُنش‌های «آقای هاید/Mr Hide» ندانست؟ به اعتقاد من، ماجرای ضحاک، یکی از ماجراهای پیچیده‌ی شاهنامه‌است که پژوهشگران ما تا این زمان، چندان اعتنایی بدان نداشته‌اند. آیا از دیدگاه آنان، ضحاک همان مرد یکه‌تازی است که با زور و قلدری، بر سرنوشت مردم چنگ انداخته و در خلال مدتی بس طولانی، خون آنان را به شیشه کرده‌است تا سال‌ها بعد، سپس توسط یک دلاور مردمی که از تبار زحمتکشان‌است ساقط گردد و در زندانی در کوه دماوند، به مرگی بس عذاب‌آور در‌گذرد؟

 

اگر ماجرای او تا این حد ساده‌بود، باید گفت که نه ذکر آن در شاهنامه، می‌توانست از ارج و اعتباری برخوردار گردد و نه تحلیل تحلیل‌گران، می‌توانست گرهی از گره‌های ذهنی یک ملت را بازکند. من پدیده‌ی ضحاک را هرگز این‌گونه ندیده‌ام و نمی‌بینم. از طرف دیگر، هرمقدار که بیشتر بدان می‌اندیشم، به اما و اگرهای بیشتری، گرفتار می‌آیم. این بدین معنی‌است که نتوانسته‌ام برای خویش، جوابی که از قطعیت برخوردارباشد پیداکنم. در آن صوت چه جای گلایه خواهد بود که خوانندگان این نوشته، بتوانند بیشتر از من به دریافت‌های من قانع‌گردند؟

 چنان که از روال کلی داستان برمی‌آید، ابلیس در داستان ضحاک، از همه‌ی امکانات زمانی و مکانی برخوردار است و با کسی در مصاف قرارگرفته‌ که با وجود داشتن ارتش خدمتگذار، ثروت و انبوه خدمتکاران ریز و درشت، در نهایت ناتوانی و زبونی ‌است. ابلیس، موجود تن‌‌گَردانی‌است که به سادگی می‌تواند خود را به موجودات مختلف مبدل سازد. در حالی که ضحاک از چنین امکانی برخوردار نیست. ابلیس به چم و خم انواع پدیده‌ها و یا دستِ کم به پدیده‌هایی که دست‌درازی می‌کند، آگاه‌است و به راحتی، آن‌ها را در اختیار می‌گیرد اما ضحاک از چنان امکانی برخوردارنیست. به عنوان مثال، ابلیس یک‌روز در جامه‌ی یک سیاستمدار و شخصیت انسان‌دوست ظاهر می‌شود و روز دیگر در هیأت یک آشپز ماهر و کاردان و زمانی بعد در جامه‌ی پزشکی وارد و حاذق.

اما چنان‌که می‌بینیم، ضحاک در همان‌جا که ایستاده، ایستاده‌است. تنها تجربه‌ای که بر بی‌تجربگی‌های دیرینش افزوده شده، تجربه‌ی قتل پدراست که اگر در آن لحظه جواب او به ابلیس مثبت نبود، قاعدتاً اتفاق نمی‌افتاد. وجود ضحاک به عنوان یک انسان ناآزموده، از عنصری تعیین‌کننده خالی است که ابلیس با توجه به نبود آن، وی را بی‌رحمانه، نشانه گرفته‌است. کمبود این عنصر، کمبود آگاهی تحلیلی‌ در ذهن ضحاک است. به گمان من، چه در حوزه‌ی بدکاران و چه در حوزه‌ی خوش‌کاران، داشتن این نوع آگاهی‌است که می‌تواند، بسیاری توفیق‌های حیرت‌انگیز را تضمین‌کند.

این‌که مشخصاً به آگاهی تحلیلی اشاره‌کردم، از آن‌روست که آگاهی‌های دیگری که از عنصرتحلیل و بررسی خالی‌است می‌تواند در ردیف آگاهی‌های غیر تحلیلی، ایستا و جامد قرارگیرد. برپایه‌ی چنین نگرشی، می‌توان در حوزه‌ی مسائل گوناگون از قبیل تاریخ، فلسفه، شیمی، فیزیک و غیره، انبوهی اطلاعات گسترده و عمیق داشت و یا اطلاعات تازه کسب‌کرد. اما اگر نتوان با داشتن چنان دانش‌هایی، قدرت تجزیه و تحلیل پدیده‌ها و ارتباط‌های نهان و آشکار آن‌ها را به نمایش گذاشت، این آگاهی‌ها، با هرمقدار عمق که داشته‌باشند، در حوزه‌ی آگاهی‌های جامد و بی‌روح، باقی می‌مانند. بیراه نیست که در روزگار کنونی، در هر مؤسسه‌ای، گذشته از افراد متخصص در رشته‌های مورد لزوم، تکیه برآنست که یک فرد استراتژ یا طراح و تحلیل‌گر همه‌جانبه استخدام گردد که کار او، عمدتاً به تجزیه و تحلیل پدیده‌ها، ارتباط آن‌ها بایکدیگر و نتایج حاصل از این ارتباط‌ها اختصاص یابد.

در دنیای تجارت، کسی که بتواند بازاریاب خوبی‌باشد، قطعاً بر میزان فروش و سوددهی آن شرکت تولیدی و یا تجاری که او در آن کار می‌کند، خواهد افزود. اما مهم‌تر از نقش چنین فرد یا افرادی، نقش آن کس‌است که بتواند نبض بازار را در اختیار داشته‌باشد و دریابد که بازار یک‌ محصول با توجه به زمینه‌ها و قرائن موجود، تا یک‌سال دیگر چه وضعی خواهد‌داشت. آیا بازار از آن کالا اشباع‌خواهدشد یا تقاضا برای دریافت آن محصول، همچنان ادامه خواهدیافت. فردِ تحلیل‌گر و استراتژ می‌تواند به مدیران آن شرکت بر اساس اشباع و یا تشنگی بازار، راهنمایی‌ها و توصیه‌های کلی و لازم را ارائه‌دهد. چنین کسانی که از قدرت آگاهی تحلیل‌گرانه و برنامه‌ریزانه‌ی نزدیک و درازمدت برخوردار هستند، می‌توانند یک مؤسسه‌ی عظیم مالی و یا تولیدی را از ورشکستگی حتمی و بیکاری هزاران نفر، نجات‌دهند.

در مورد ضحاک آن‌چه از شاهنامه‌ی فردوسی برمی‌آید، می‌توان گفت وضع بدان‌گونه‌است که او توانایی تجزیه و تحلیل پدیده‌ها و رابطه‌ی آن‌ها با یکدیگر را ندارد اگر چه ممکن‌است به تنهایی به یک یا چند پدیده، تسلط داشته‌باشد.عدم تسلط او به افقی دورتر و فراتر از دیروز و امروز و همچنین نبود چنان نگاهی بازتر از چهار دیواری خانه، محله و شهر، توانسته‌است زمینه را برای میدان‌یابی و تسلط ابلیس در ساحَت زندگی او و یک ملت، آماده‌سازد. چگونه می‌توان فردی خام و آرزومند را این گونه، یکی بعد از دیگری، به دام‌انداخت بی‌آن‌که او کوچک‌ترین بدگمانی به وجود چنان دامی داشته‌باشد. اگر ابلیس، همان مناسبات حاکم بر شرایط زندگی اجتماعی‌ماست که در دو وجه، سیاه‌روزی و سپیدروزی به جلوه در می‌آید، ضحاک چنان خام و بی‌اندیشه‌بوده‌است که همه‌ی قرعه‌هایی که به نام او افتاده، یکسره، رنگ و بوی سیاه‌روزی‌ و فاجعه داشته‌‌است.

خامی ضحاک تنها به معنی بی‌تجربگی او نیست. خامی او در نبود همان نگاه نتیجه‌گیرنده‌ و تحلیل‌گر است. بدون آن نگرش و بدون کاوش در اعماق چنان پدیده‌هایی که یکی بعد از دیگری در کنار هم قرار می‌گیرند و به خوبی حکایت از یک ماجرای پیچیده، قانونمند و آگاهانه دارند، هرگونه ادعایی، توخالی و بی‌ثمر است. طبیعی‌است آن کس که فاقد این تحلیل‌های دینامیک و پویاست، قاعدتاً می‌تواند جزو نخستین لقمه‌‌های راحت‌خوارِ ابلیسِ ضعیف‌کش و فریبکار قرارگیرد. حضور ابلیس در این ماجرا و خاصه، گام نهایی او که می‌خواهد روزی مغز دو جوان را به عنوان خوراک ماران توصیه‌کند، از معنای نمادین کاونده و عمیقی برخوردار است.

معنای نمادین آن آنست که این عنصر سیاه‌اندیش و ویران‌گر، برای خوراک مارانی چنان کم‌ارزش و هردم روینده، چیزی توصیه کرده‌است که آینده و بقای مُلک در گرو وجود آنان است. ابلیس می‌تواند مجموعه‌ای از نیروهای رو به زوال و میرنده‌باشد که هستی خویش را بدل به طناب می‌سازد تا گلوی تنفسی یک ملت پوینده و رشدیابنده را بگیرد. ابلیس یا آقای هاید و یا عنصرهای واپس‌نگر در یک جامعه، خواهان آنند که آینده یا نیاید یا اگر می‌آید از هیچ حرکتی که منافع آنان را به خطربیندازد، برخوردار نباشد. کشتن جوانان برای غذای مار، در عمل قربانی‌کردن آینده‌ی یک ملت برای چیزی‌است که نه تنها کمترین نقش را در ساخت آن فردای نیامده ندارد، بلکه در خود جوهری از نادلپسندی و نگرانی نهفته‌دارد.

3.جمشید در سقوطی مه‌آلود

آشوب و پراکندگی، ایران‌زمین را در خود غرق کرده‌است. نفرت، هراس و عدم اطمینان، سایه‌ی خویش را بر مردم و مناسبات آنان به گونه‌ای عمیق گسترده‌‌است. کینه‌ به زورگویان و قدرت‌مداران، لحظه به لحظه در حال گسترش‌است و تحقیرهای جمشیدی و نظام فاسد و آلوده‌دامان او که هفتصد سال، بر زندگی آنان حاکم بوده، موجب روی گرداندن مردم از او شده است. جمشید تک‌اندیش و به غرور پیوسته، روز به روز، تنها و تنهاتر شده و می‌شود. بسیاری از نام‌جویان و قدرت‌طلبان، از درون همین پراکندگی‌های نومیدانه سر برکشیده‌اند و برآنند تا از شخصیت خود، چهره‌ی شاهی اگر نه بی‌رقیب، اما رو به اوج ارائه‌دهند. مردم کوچه و بازار در نهایت نومیدی از جمشید پرمدعا و برترنشین، در جستجوی رهبری هستند که جمشید نباشد اما هرکه می‌خواهد باشد. سقوط جمشید، دیر یا زود، یک واقعیت خواهدبود. اما چه کسی جای او را می‌گیرد، هنوز برکسی روشن نیست.

درست در همین فضای تیره و تار سیاسی‌است که شهرت ضحاک، مرزهای ملی را در می‌نوردد و در ذهن بسیاری از مردم ایران‌زمین که در پی آزمودن شخصیتی غیر از جمشید هستند، بارقه‌های امید روشن می‌شود. شایعه‌ها در بستر آرزومندی‌های بسیار عمیق، در زمانی بس کوتاه، رنگ حقیقت می‌گیرد و مردم، یکسره، دل به شاهی می‌بندند که در همسایگی آنان است. این شاه، جوانی است خام و ناآزموده. اما چه باک! مردم ایران چه خیری از جمشید آزموده برده‌اند که اینک نخواهند یک ضحاک ناآزموده را بیازمایند. انبوهی از آرزومندان و مشتاقان تغییر حاکمیت، راهی سرزمین ضحاک می‌گردند تا نه تنها وی را به رهبری خویش بپذیرند بلکه از او بخواهند که وارد خاک ایران‌زمین‌گردد و عملاً رهبری این سرزمین بلازده را به عهده‌گیرد1.

ضحاک جوان، این روی‌گردانی مردم ایران را از جمشیدشاه، به فال نیک می‌گیرد و با لشکری عظیم وارد خاک ایران می‌شود تا کار حکومت وی را یکسره‌سازد. آیا در این گرایش ضحاکی به ضمیمه‌کردن خاک امپراتوری ایران به یک حکومت کوچک، بی‌قدرت و محدود در یک دشت بی آب و علف، عنصری از راهنمایی‌ها و گشایش‌های اهریمنی وجود داشته که در جایی بروی ظاهرشده و نوید روزگاران هنوز هم بهتری را به وی داده‌است؟ یا آن‌که این مورد از کار ضحاک، هیچ ارتباطی با مهرخداوند و یا خشم او و یا توجه و بی‌توجهی ابلیس نسبت به وی، نداشته‌است؟ پس از آن‌که ضحاک ناآزموده و خام‌دست، برفرش آرزوهای مردم پا می‌گذارد و خاک ایران را تصرف می‌کند، ناگهان جمشیدشاه، از خواب عمیق غرور و تک بینی خویش بیدار می‌شود و سقوط خود را چنان قطعی می‌پندارد که بی‌هیچ مقاومتی، تاج و تخت شاهی را به ضحاک تقدیم می‌دارد.

قطعاً جمشید با خود اندیشیده‌است که او با این کار، دستِ کم می‌توانسته جان خود را حفظ‌کند و چه بسا اگر در آینده، گشایشی حاصل گردد، بتواند باردیگر قدرت را به دست‌گیرد. اگر هم به قدرت دست نیابد، دست کم توانسته‌است جانش را حفظ‌کند و بی آن که شاه‌باشد، همچنان به زندگی شاهانه‌ی خویش ادامه‌دهد. نخستین کار جمشید آنست که از راه‌های پنهان و ناشناخته‌ی قصر خویش، از دست مردم و نیروهای ضحاک بگریزد. وی در این گریز چنان توفیق می‌یابد که حتی می‌تواند صد سال دیگر نیز بی‌هیچ تاج و تختی، زندگی‌کند و به دست مأموران ضحاکی نیفتد.

البته روزی این ماجرا پایان می‌یابد و جمشیدشاه به دست مأموران ضحاک گرفتار می‌گردد. ضحاک پس از آگاهی بر اسارت جمشید، ترجیح می‌دهد که او را زنده نگذارد. ضحاک خام و بی‌تجربه‌ی آن سال‌ها، اینک مردی شده‌است پخته که قطعاً برآن سر است تا رشته‌ی کارها را از دست ندهد و یا مجالی برای مخالفان و دشمنان پدید نیاورد. او می‌داند که کشتن جمشید، تنها می‌تواند شماری از هواداران وی را برآشوباند اما در عمل، چراغ بسیاری از دسیسه‌های ریز و درشت را در پیرامون حکومت ضحاکی، خاموش می‌سازد. از این‌رو دستور می‌دهد تا او را با اره به دو نیم‌کنند تا امکان هرگونه زنده‌شدن احتمالی مجدد نیز منتفی‌باشد2.

مرگ جمشید تنها مرگ یک دوران نیست. مرگ آرزوهایی است که از دیرباز در فلات ایران و در جان مردم آن سامان، برای زندگی بهتر رشد کرده‌بود، بی‌آن که به بار بنشیند. سقوط جمشید، مرگ انتظارات مردمی‌است که دل به شاهی بسته بودند که با عمر طولانی خویش، ضمانت پایداری عدالت و ریشه‌کن کردن فقر را داده‌بود. اما وقتی که او، پیوند خویش را از مردم گسست و دیگر برای زندگی آنان، کمترین ارزشی قائل نبود، آنان به تدریج نه تنها از او ناامید شدند بلکه حتی بروی خشم گرفتند که آن‌چنان با آرزوها و احساساتشان، بازی کرده‌است. جمشیدشاه، از یاد برده‌بود که همیشه ادعا می‌کرد که عظمت و بقای خود را در دوران قدرت و شکوه شاهی خویش نه از مردم که از نیروهای غیبی دریافت می‌داشته‌است. اما در روزهایی که دیگر قدرت در اختیار او نبود، از آن نیروهای غیبی چه کاری برمی‌آمد؟ آیا در روزگاری که دیگر در دایره‌ی قدرت قرارنداشت، می‌توانست سقوط خویش را ناشی از خشم خداوند و مردمانی بداند که دیگر به او پشت کرده‌بودند3؟

4.ضحاک در تنگنای رنج و نفرت

ضحاک دیرزمانی‌است که بر خاک ایران‌زمین، حکم می‌راند. اگر او در سال‌های آغازین حکومت خود، این بیم را داشت که شاید جمشید پنهان‌شده، از جایی با لشکری عظیم سر برآوَرَد و باردیگر قدرت و حاکمیت ایران را به دست‌گیرد، اینک، این نگرانی نیزناپدید شده‌است. انتظار مردم چنانست که او می‌بایست خود را شایسته‌ی اعتماد آنان نشان دهد. اما ظاهراً چنین نبوده‌است. برخورد یکه‌تازانه‌ی وی با مردم، پس از رفع نگرانی از سوی جمشیدشاه، مردم را نسبت به شاهی که بدو امید بسته‌بودند و با آغوش باز به استقبالش رفته بودند، نومید و خشمگین ساخته‌است. ضحاک در میان شاهان و حاکمان، شخصیتی استثنایی ندارد. او اگر حتی به دام ابلیس هم نمی‌افتاد، احتمال دگرگون‌شدن رفتار و کردار او در مسیر سیاهی و تباهی، یکی از گزینه‌های ممکن‌بود. طبیعی‌است که انسان‌ها در بستر زمان، دگرگون می‌شوند. گاه در سراشیب سقوط قرار می‌گیرند و گاه چنان تکامل می‌یابند که فرسنگ‌ها از آن خامی‌ها و نادرست کاری‌ها، فاصله می‌گیرند.

گذشته از این گزینه‌های ممکن، باید این نکته را هم در نظر داشت که او اینک داغ ماران را نیز برشانه‌های خویش دارد. او اگر حتی از همان آغاز، شاهی مهربان و عدالت‌پرور هم می‌بود، بازهم ناچار بود برای تأمین غذای روزانه‌ی ماران، روزی دو تن را به قربان‌گاه بفرستد. طبیعی‌است که در چنان شرایطی، نارضایی‌ها بر نارضایی‌ها تلنبار می‌شود. گذشته از عمل قربانی‌کردن انسان‌ها برای غذای ماران، باید به این نکته اشاره کرد که ضحاک به عنوان یک شاه معمولی که بر مردم حکومت می‌کند، قاعدتاً شماری مخالف و شماری موافق داشته‌است. شاید اگر مردم که فرزندان جوانشان می‌بایست قربانی تداوم حیات ماران‌شوند، بدین نکته دست می‌یافتند که این‌کار، نوعی تقدیر خداوندی‌است‌، عملاً در دل خویش، تسلای دیگری داشتند. خاصه آن‌که ممکن‌بود در بافت این باور قرارگیرند که قربانی‌کردن فرزندان و جوانان آنان، پادشی اُخروی خواهدداشت. پاداشی که جبران همه‌ی آن درد و رنج‌ها را خواهدکرد. اما آن‌ها در این حالت نمی‌دانند که این ماران به چه دلیل بر شانه‌های ضحاک، جا خوش کرده‌اند و این که غذای آنان باید مغز سر دو جوان باشد نیز معما را پیچیده‌تر و شاید به شکلی، برای آنان اهریمنی‌تر ساخته است. از این‌رو، اگر حضورماران را بر شانه‌های ضحاک ندیده بگیریم، او می‌توانسته‌است در چنان دورانی، حتی اگر به افسانه گره نخورده‌بود، شاهی باشد متوسط که نه چندان ظالم است که فریاد مردم به آسمان‌ها بالارود و نه چندان عادل که همه سرِ ستایش و تقدیر برخاک بسایند.

آیا مردم می‌دانسته‌اند که رویش دومار گرسنه و نا آرام بر شانه‌های ضحاک، از دسیسه‌‌های ابلیس‌ بوده‌است؟ من گمان نمی‌کنم. ممکن است مردم، چنین پدیده‌هایی را به ابلیس نسبت دهند اما این که ماجراهای برخورد این عنصر با ضحاک از نخستین لحظه برای کشتن پدر وی و سپس حضور در آشپزخانه‌ی شاهی و سرانجام، بوسه بر شانه‌های او، برای مردم آشکار بوده‌باشد، چندان بر من روشن نیست. شاهنامه‌ی فردوسی، گوشه‌های نانوشته‌ی بسیاری در این زمینه دارد. معمولاً نه در حوزه‌ی منافع شاهان است که چنان اطلاعاتی را به بیرون بفرستند و نه اصولاً در آن هنگام، برکسی روشن بوده‌است که ماران روییده بردوش ضحاک، حاصل چه روندی در زندگی او بوده‌است. از این رو، شاید بتوان گمان کرد که حضور ماران بر شانه‌های وی، این گمانه‌زنی‌ها را در میان مردم قوت داده‌باشد که حاصل نافرمانی او از خداوند و یا ارتکاب کارهای خلاف و حتی در رابطه‌ی تنگاتنگ با فسادهای اخلاقی بوده که زندگی او را در برگرفته‌بوده‌است.

صرف نظر از این‌که مردم در مورد حضور ماران و کشتار روزانه‌ی دو انسان که هردو از نیروهای روینده و شکوفنده‌ی آینده‌ی کشورند، چه می‌اندیشیده‌اند، واقعیت آنست که روز به روز بر شمار ناراضیان از حکومت ضحاک افزوده می‌شده‌اند. دردمندان با یکدیگر همد‌ل می‌شده‌اند و همدلی‌های انسانی، گسترش می‌یافته‌است. گسترش همدلی‌ها، هراس‌ها را کم‌رنگ می‌ساخته و مقاومت‌ها را افزایش می‌داده‌است. از سوی دیگر، افزایش مقاومت‌ها و فشار نیروهای ضحاکی، تنش‌های جامعه را گسترش می‌بخشیده‌است. فرزانگان که نه سر در سودای مال داشته‌اند و نه مقام، در کنار مردم قرار می‌گرفته‌اند و این امر، خشم نیروهای حاکمیت را، بیش از بیش شعله‌ور می‌ساخته‌است. در بستر این تنش‌ها، نیروهایی که از دیرباز در سکوت رضایت‌بار خویش، زندگی را سر می‌کرده‌اند، اینک در بستر تنش‌ها، چنان آینده‌ی خویش را در خطر می‌بینند که برای مقابله با آن، ناچار از وارد شدن به میدان می‌گردند. آنان همیشه سر در سودای زندگی راحت داشته‌اند. برای حفظ این زندگی راحت، دریغی نبوده‌است که حتی فساد و نادرستی را درستی و سلامت به توصیف بکشند و با هزار و یک دلیل، آسمانی‌بودنِ حضورِ ماران بر شانه‌های ضحاک را به اثبات برسانند و آن را به مخالفان خویش، عرضه‌دارند.

بوسه‌ی ابلیس برشانه‌های ضحاک جوان، اینک به بار نشسته‌است. جامعه در آتش تب می‌سوزد. تب تنش، تب انفجار، تب درد و کین. ابلیس که باید کین‌بکارد تا کین دروکند، اینک با دسیسه‌های ظاهراً زمینی خویش، کاری آسمانی را از پیش برده‌است1.

ظاهراً از آن ضحاک خام و خوش‌نیت، دیگر چیزی باقی نمانده‌است. او برای بقای نظامی که خود در درون آن به اسارت گرفته‌شده، باید خود را به هرآب و آتشی بزند. گذشته از این‌ها، او اینک مرد روزگاردیده و با تجربه‌ای‌است. از این‌رو، وقتی دختران جمشیدشاه، «شهرناز» و «ارنَواز/Arnavaz» را به اسارت می‌گیرد، آنان را در حرم شاهی، از آن خویش می‌سازد و برآن می‌شود که آن‌ها را به گونه‌ای که خود می‌پسندد، تربیت‌کند. فردوسی از این آئین، به عنوان آئین کنج‌اندیشان و نامردمان نام می‌برد2.

آهنگ کلام فردوسی، از خشم و نفرت آشکار و نهفته‌ای لبریزاست. ضحاک در بافت کلام او، از ابلیس منفورتر است. گویی او خودِ ابلیس است. مردی که روزگاری در توصیف‌های او، جوانی بود بی آزار، اسب‌سوار و گردش‌گر، اینک هرچه می‌کند، از آئین بدکاران و نابخردان، مایه گرفته‌است. انگار، نطفه‌ی ضحاک، توسط ابلیس بسته شده‌است3. شکیبایی مردم در آستانه‌ی درهم شکستن‌است. ضحاک که به کلی ابلیسی شده، عرصه‌ی کارها را بر مردم تنگ کرده‌است. برای او، که در اسارت بوسه‌های ابلیس و ماران روییده از آنست، دو راه بیشتر باقی نیست. یا خود در چنگ ماران خویش بمیرد و یا برای زنده‌ماندن خود، ماران هزاران بار روینده را، سیر و آرام نگاه دارد. تعارض از همین جا آغاز شده است.

ماجرای ضحاک از ماجراهای شگفت تاریخ‌است. فردی که هم تحقیر سرنوشت کور را تحمل کرده و هم در سیلابی از نفرین و نفرت تاریخ قرارگرفته‌باشد. پرسش من این است: تاریخ فرهنگ ما انصافاً در پی چیست؟ در پی به اثبات رساندن کدام اصل‌است؟ شرف؟ مردم دوستی؟ عدالت و مهربانی؟ سرنوشت ضحاک کدام را نقض می‌کند و کدام را به اثبات می‌رساند؟ در این ماجرا، اصلی که بتواند نقطه‌ی آغاز باشد، پدیدار نیست. سرنوشت جمشید، فریدون، سلم و تور و ایرج، کاووس کیانی، سیاوش، منیژه و بیژن، افراسیاب و دیگر شخصیت‌های بازیگر شاهنامه، هرکدام منطقی را در خوددارند و با همان منطق پیش می‌روند. در ماجرای ضحاک، از همان آغاز، بنای کار بر فریب یک انسان جرم‌ناکرده قراردارد. او از موجودی به نام اهریمن که از قدرتی خدایی برخوردار است فریب می‌خورد. آیا فریب‌خوردگان و به اسارت درآمدگان را باید با نفرین و کین به مجازات رساند؟

تاریخ برای ضحاکِ به بازی‌گرفته، هیچ دریچه‌ای را نیم‌باز نگذاشته‌است. باید دو اسبه براو تاخت. او را با همه‌ی پلیدی‌ها و پلشتی‌های آشنا با ذهن انسان، آلود. انگار او برای آن آفریده‌شده که چوب‌خوارِ گزنده‌ترین تحقیرهای تاریخ باشد. وقتی من در بیست و چند سال پیش، نخستین‌بار با ضحاک کلنجار می‌رفتم، ضربه‌های تردید، برجانم فرود می‌آمد اما بیشتر از هرچیز ترجیح می‌دادم که خط ابوالقاسم فردوسی را پی‌گیری‌کنم. اگر حتی عنوان کتاب را در همان هنگام «ضحاک در چشم‌انداز یک تعبیر» گذاشتم به همان دلیل‌بود که زندگی ضحاک را دارای تعبیر دیگری نیز می‌دانستم اما آشکارا، جرأت به زیر سؤال بردن آن را نداشتم. به همین دلیل، آگاهانه از پرداختن مفصل بدان خودداری‌کردم. به عبارت دیگر، هرجا که لحن کلام فردوسی نرم‌تر می‌شد، من نیز آن را نرم‌تر به تفسیر می‌کشاندم و هرجا که لحن کلام او، خراشنده و نفرین‌گونه می‌شد، من نیز با همه‌ی تردیدهایم، از آن رنگ می‌گرفتم. اما اینک بزرگ‌ترین تردید من در این پرسش نهفته‌است: داستان ضحاک چه می‌خواهد بگوید؟

به راستی، پیام داستان ضحاک در شاهنامه‌ی فردوسی چیست؟ در این نوشتار، این نخستین بار نیست که من با خود کلنجار رفته‌ام. تصورم آنست که این کلنجار رفتن تا پایان این کتاب، همچنان ادامه خواهد‌داشت. زیرا هرجا که خواسته‌ام قلم را علیه او بچرخانم، این پرسش، مرا مخاطب قرار داده‌است:«مگر او چه کرده‌است؟ جرم او چیست؟ اگر جرم یک انسان آنست که آگاهانه به نتیجه‌ی منفی و فاجعه‌بار کار خویش، آن را به اجرا در می‌آورد، در ضحاک، کدام آگاهی و تصمیم، نقش تعیین‌کننده را داشته‌است؟ چرا باید انسانی این‌چنین که ظاهراً نه حقیقی‌است و نه حقوقی، این‌گونه مورد اتهام و نفرین تاریخ و تاریخ‌نویسان و دنیای ادبیات و شخصیت‌های آفرینشگر ادبی قرارگیرد بی‌آن‌که عملاً کاری آگاهانه از سوی او انجام شده‌باشد؟»

شاید بتوان ابتدایی‌‌ترین پیام فردوسی را از درون این داستان، بدین‌گونه بیان‌کرد. ضحاک گرفتار فریب ابلیس می‌شود و در این فریبکارانگی یک‌سویه‌ی ابلیسی، بیشتر و بیشتر به سراشیب سقوط می‌افتد. سرانجام در روند همین سقوط، بی‌آن‌که خود بدان آگاه‌باشد، با بوسه‌ی ابلیس، به درد و رنجی گرفتار می‌گردد که او را تا لحظه‌ای که تن به مرگ نسپرده‌است، همراهی می‌کند. به باور من، این بُعد از داستان ضحاک، چنان سطحی و بی‌منطق‌است که حتی نمی‌توان آن را برای بیان هدف‌های سیاسی و یا اخلاقی مورد استفاده قرارداد. اگر حتی بر این نکته انگشت گذاشته‌شود که گناه بزرگ ضحاک در دو جلوه‌ی رفتاری او خلاصه می‌شود، بازهم جای چند و چون بسیار در این زمینه، باقی‌ می‌ماند. این دو جلوه‌ی رفتاری عبارتند از:

1/ به دام فریب ابلیس افتادن. 2/ قربانی‌کردن جوانان برای آرام‌کردن مارانِ شانه‌های او.

واقعیت آنست که پدیده‌ی فریب‌خوردن، چیزی نیست که انسان بتواند در هرمقام و موقعیتی که به سر می‌برد، خود را در مقابل آن محفوظ نگه‌دارد. فریب‌دادن جرم‌است اما فریب‌خوردن جرم نیست. خاصه اگر فریب‌دهنده، هربار با ابزار و شیوه‌ای وارد کارگردد که فریب‌خورده نتواند چیزی را با چیزی مقایسه‌کند و یا نتیجه‌ای که دلخواه اوست از آن مقایسه حاصل آوَرَد. قاعده‌ی کار برآنست که در برش‌های گوناگون تاریخ، انسان فریب‌خورده را مجرم تلقی نکنند. اگر مجرم تلقی کرده‌اند، اصل موضوع، چیزدیگری بوده است. بدان معنی که در پشت چنان اتهامی، اهداف دیگری نهفته‌بوده‌است. ضحاک خام و جوان، چگونه می‌توانسته‌است در مقابل یک چنان موجود مجهز و مجرب و «همه‌دان»ی که با قدرت خداوندی توان مقابله و مبارزه‌دارد، دست به مقابله بزند و مهم‌تر از همه دریابد که در پشت آن چهره‌ی دلپذیر و مهربان، انبوهی اندیشه‌های سیاه و ویرانگر نهفته‌است.

نکته‌ی دوم جرم دیگر او آنست که جوانان مردم را روزانه برای خوراک مارهای خویش، به کشتن می‌داده‌است. گذشته از معنی نمادین این کشتار که حکایت از تهی‌کردن آینده از رشد و شکوفایی دارد، باید دانست که چه کسی می‌توانسته به شاهی مانند او بگوید حق آن بوده‌است که در مقابل ماران، مقاومت می‌کرده و یا در برابر چنان رنجی، آن‌قدر صبوری به خرج می‌داده که سرانجام، خود، قربانی همان ماران می‌شده‌است. چنین توصیه و پیش‌فرضی، چنان غیر ممکن می‌نماید که حتی طرح آن، راه جایی نمی‌برد. هر موجود زنده‌ای تا آن‌جا که قدرت و امکانات او اجازه می‌دهد، می‌خواهد و دوست‌دارد که زندگی را برای خویش حفظ‌کند. گذشته از این‌ها، ضحاک جز مرگ پدر که با فریب قدرتمندانه‌ی ابلیس صورت‌گرفته، حتی در رابطه‌ی خویش با آن مرد ناآشنا اما فریب‌آگین، هیچ کار خطایی مرتکب نشده‌است که می‌بایست دچار عذابی ابدی گردد.

روی دیگر سکه‌ی داستان ضحاک می‌تواند این‌باشد که چگونه برخی کنش‌ها و واکنش‌های کوچک و ظاهراً بی‌اهمیت در زندگی روزانه‌ی انسان‌ها، می‌توانسته و می‌تواند نقش تعیین‌کننده در تیرگی و یا روشنایی سرنوشت یک ملت و حتی تداوم تاریخ او داشته‌باشد. اگر ضحاک فرزند یک فرد غیر مهم در ساختار یک کشور بود، با مرگ پدر و یا قتل او، آب از آب تکان نمی‌خورد. حتی اگر مار بر شانه‌های او می‌رویید، یا باید آن را پنهان می‌کرد و یا باید به گوش مقام‌های مملکتی و مجریان قانون می‌رسید که در آن صورت، آنان به این دریافت می‌رسیدند که آن فرد، قطعاً مورد خشم خداوند قرار گرفته‌است و چه بسا چنان فردی، زودتر از هر فرد دیگر، سزاوار مرگ است. آن که خشم خداوند را را برخود دارد، قاعدتاً خشم مردم را نیز علیه خویش برمی‌انگیزد. نتیجه آن می‌شود که چنان فردی در میان موجی از نفرت مردم، با مرگی دردناک یا می‌میرد و یا کشته می‌شود.

اما صرف‌نظر از این نگرش‌های متفاوت، من همچنان معتقدم که این داستان در بُن خویش، هیچ منطق پذیرفته‌شده‌ی انسانی را تبعیت نمی‌کند. صرف‌نظر از آفرینش کلامی فردوسی، صرف‌نظر از از ابیاتی که به طور انتزاعی، عمیق و اندیشه برانگیزند، کل داستان، از آغاز بر یک اصل پیش‌فرضانه‌ی اخلاقی و مذهبی بناشده تا بدان وسیله بتواند بر پایه‌ی آن پیش‌فرض‌ها، نتیجه‌ی محکوم‌کننده‌ی سیاسی و اخلاقی مورد نظر خود را از آن حاصل‌کند. سستی پایه‌های این پیش‌فرض در آنست که ابلیس حتی منطق جاری و ساری بر شیوه‌ی رفتاری همیشگی خویش را رعایت نمی‌کند و دست به کاری می‌زند که هیچ توجیه فکری برای آن متصور نیست. بدان معنی که اگر ضحاک جوان، شب و روز در اندیشه‌ی کشتن پدر و به دست‌گرفتن قدرت سیاسی بود، می‌توان گفت که ابلیس آخرین تلنگر را بر وسوسه‌های وی وارد ساخته‌است. اما در جایی که او نه اندیشه‌ی جانشینی پدر را در چنان مرحله‌ی سنی در سرداشته و نه حتی لحظه‌ای، اندیشه‌ی قتل پدر به ذهنش گذشته‌است، ناگهان ابلیس بر او ظاهر می‌گردد و در قامت دوست‌داشتنی یک انسان، وی را وامی‌دارد تا دست به چنان جنایتی بیالاید. ابلیس حتی در مرحله‌های بعد از آن نیز، قانونمندی دسیسه‌های ابلیسی همیشگی را تبعیت نمی‌کند.

پرسش دیگر من آنست که آیا تاریخ اساطیری ما، نیاز به نمادی داشته است که بتواند در تاریک‌ترین لحظات زندگی، هرچه فریاد نفرین و درد دارد بر سر او فرودآورد؟ من با این اندیشه بیشتر موافقم. گذشته از آن که ضرورت حضور چنین نمادی، حتی احساس نمی‌شده اما چنین امکانی وجود دارد. زیرا با وجود حضور شاهان و حاکمانی به مراتب بدتر از ضحاک در گستره‌ی کشتار مردم و رنجی که بر زندگی آدم ها وارد ساخته‌اند، هنوز نام او در صدر خون‌ریزان نفرینی تاریخ قراردارد. صرف‌نظ از نام افراسیاب تورانی که بسیاری از جنگ‌های خونین را بر ایرانیان تحمیل کرد، می‌توان از شخصیت های اسطوره‌ای عبورکرد و به شخصیت‌های حقیقی و حقوقی رسید که جنایت‌های آنان، بی‌آن که پیوندی با ابلیس و یا دسیسه‌ها و فریب‌های او داشته‌باشد، روی ضحاک را نیز سپید می‌کند. اما چنان که می‌بینیم، ضحاک، همچنان جایگاه خویش را در ردیف اول این فهرست حفظ کرده‌است. آیا می‌توان این‌گونه اندیشید که ضحاک به علت قدمت خویش، چنان ریشه در خاک فرهنگ و ادب این سرزمین دوانده‌است که درخت‌های بعدی با وجود همه‌ی قدرتی که داشته‌اند، نتوانسته‌اند جای او را بگیرند؟

ضحاک برای رهایی خویش از رنج ماران گرسنه، قطعاً مرگ‌های ناخواسته‌ و رنج‌های سنگینی را بر مردم و فرزندان آنان، تحمیل‌کرده‌است. تداوم همین موضوع، موجب شده تا جامعه‌ی زیر سلطه‌ی او از درون به آستانه‌ی انفجار و درهم شکستگی برسد. طبیعی‌است که یک ملت، صرف‌نظر از بزرگی یا خُردی آن، نمی‌توانسته‌است آن ‌همه درد و بلا را تحمل‌کند و دَم بالا نیاورد و یا در اندیشه‌ی هیچ گریزگاهی نباشد. در بستر همین اعتراض‌ها و جستجوها، بحث‌ها و راه‌پویی‌ها، سرانجام دو انسان جسور و راه‌گشا به نام‌های «ارمایل/Armayel» و «گرمایل4/Garmayel» سر بر می‌آورند و تلاش می‌کنند تا زیر پوشش‌هایی قابل‌قبول، به آشپزخانه‌ی شاهی راه‌یابند. توفیق آنان در این راه‌یابی به یکی از حساس‌ترین بخش‌های دربار ضحاک، گذشته از آن‌که بازتاب توفیق چنین تلاش‌هایی‌است، حکایت از آن نیز دارد که نظام پادشاهی او، از چنان سازمان پلیسی نظام‌یافته‌ای که برخی در ذهن خود تصور می‌کرده اند، برخوردار نبوده‌است که بتواند در برابر چنان تلاش‌هایی، چه در جهت منافع مردم و چه علیه آنان، مقاومت‌کند.

 هدف این دو شخصیت مردمی و انسان‌دوست آن‌بوده‌است که بتوانند «مار»‌ان ضحاکی را فریب‌دهند و با جانشین ساختن دستِ کم، مغز یک گوسفند به جای مغز یکی از آن جوانان، از شمار قربانیان انسانی بکاهند. آنان در عمل متوجه می‌شوند که ماران ضحاکی، در برابر مغز گوسفند، هیچ واکنش بدی نشان نمی‌دهند و ظاهراً برایشان تفاوتی نمی‌کرده‌است که مغز چه کسی را می‌خورده‌اند. در همین بُرِش زمانی، آنان در عمل، به این اندیشه دست می‌یابند که ابلیس نه تنها ضحاک را در همه‌ی مراحل، فریب داده‌است بلکه حتی در توصیه‌ی غذای خاص برای ماران شانه‌های او، بازهم به دروغ و دغل متوسل شده‌است. گذشته از آن، به نظر می‌رسد که هیچ‌کس از اطرافیان ضحاک، چه مخالفان و چه موافقان کشتار انسان‌ها برای مصرف مغز آنان به به ماران، به این فکر نیفتاده‌اند که گزینه‌های دیگری را مانند گزینه‌ی «اَرمایل» و «گَرمایل»بیازمایند5.

شگفت آن‌که این دو مرد شجاع که توانسته‌اند روزانه، جان یکی از جوانان را از مرگ نجات دهند،چرا پس از آزمودن ماران، به این اندیشه نمی‌افتند تا جان آن جوان دیگر را نیز از مرگ برهانند و خوراک ماران را، تنها از مغز گوسفندان تأمین سازند. شاهنامه‌ی فردوسی باز در این زمینه خاموش‌است. آیا ذهن آن دو آشپز نفوذی ضحاک، چنان از اندیشه‌ی قدرتمند مصرف مغز انسان، سرشار بوده‌است که به خود جرأت نداده‌اند حتی برای یک‌بار، آن‌چه در اختیار ماران می‌گذارند تنها مغز گوسفند باشد؟

به راستی ابلیس از قربانی‌کردن جوانان مردم، چه سودی می‌برده‌است؟ اگر به پوسته‌ی بیرونی این موضوع نگاه‌کنیم، در می‌یابیم که او دشمن هرگونه سرزندگی و رویش انسانی بوده‌است. پس در این‌صورت، می‌توان پرسید که آیا او سوگند خورده‌بوده‌است که ریشه‌های هستی یک ملت را با چنان شیوه‌ای بخشکاند؟ پاسخ ما می‌تواند این باشد که بله، ابلیس چنین هدفی را تعقیب می‌کرده‌است. اما پرسش بعدی آنست که ابلیس برپایه‌ی کسب چه منافع معینی، در پی ویرانی، کشتار و آزار مردم بوده‌است؟ اگر ابلیس مقام خدایی داشته‌است و دارد، در آن صورت و بر اساس این دریافت، دیگر نمی‌توان از موجودی به نام خدای یگانه نام برد. خدای یگانه، تنها «یگانه» در خدایی خویش نیست. او در قدرت، قهر و آشتی نیز یگانه‌است. چگونه موجودی به نام ابلیس، می‌تواند تا این حد، روال کار خداوندگارانه را درهم بریزد؟ بدین‌معنی که بنده‌ای از بندگان خدا را بی‌هیچ دلیل منطق پسند، وارد کارزاری نابرابرکند که نفرین ابدی آن، متوجه بنده‌ای گردد که از بازی‌های پشت پرده، بی‌خبر است و هیچ اندیشه‌ای برای ویرانی زندگی مردم و کشتار فرزندان آنان، در سر نداشته‌است.

اگر درتاریخ ادیان، به نام «ایّوب6/Ayub»و شکیبایی حیرت‌برانگیز او برمی‌خوریم، می‌تواند جزو موارد استثنایی باشد که خداوند با غرور بسیار در مقابل ابلیس، یکی از بهترین بندگان خویش را به او معرفی می‌کند. بنده‌ای که با همه‌ی درد و رنجی که بر وی وارد می‌شود، دم برنمی‌زند. نخست ثروت او از وی گرفته می‌شود، سپس ده فرزند او و سرانجام سلامتش. در مورد ثروت و فرزند و سلامت، ابلیس بهانه‌ای دارد تا به خداوند بگوید که اگر ایوب از دست تو شکایت نمی‌کند برای آنست که فرزندان و سلامتش باقی هستند. اما وقتی که همه‌چیز او از وی گرفته‌می‌شود، بازهم ایوب، زبان به شکایت نمی‌گشاید.

این‌بار همسر اوست که کاسه‌ی صبرش لبریز گشته‌است و شوهر را ملامت می‌کند که چه جای سکوت کردن است. این چه خدایی‌است که ثروت، فرزندان و سلامت ترا از تو بازگرفته‌است اما با وجود این چیزی نمی‌گویی. ایوب به همسرش می‌گوید:«وقتی ما آن‌همه نعمت‌های خداوند را دریافت می‌کنیم، باید رنج او را نیز دریافت‌کنیم.» البته ایوب بعد از تحمل آن همه درد و رنج، در جایی به یکی از دوستانش گفته‌است:«ای کاش هرگز زاده نمی‌شد.» آن دوست، این کلام ایوب را در عمل، تعبیری دانسته‌است که او وقتی چنین می‌گوید، با زبانی دیگر از رنجی که بر وی وارد گشته‌است، شکایت دارد. آرزوی ایوب به این که ای کاش از مادر زاده نمی‌شد، بازتاب آنست که او نسبت به رنجِ دور از منطق و خودخواهانه‌ای که خداوند بروی وارد ساخته، با زبان بی‌زبانی، زبان به اعتراض گشوده‌است.

از طرف دیگر، ضحاک از بندگانی نیست که خداوند خواسته باشد او را در مصاف با ابلیس بیازماید و بدان وسیله، غرور و رضایت خویش را از حضور چنان انسانی در بافت‌های هستی، ابراز دارد. شاید به عکس، هر انسانی می‌بایست تلاش خویش را به کار بَرَد و در جهت تقویت این خدای خوب و مهربان تلاش‌ورزد تا او بتواند در جدال قدرتی که با ابلیس دارد، بر وی غلبه‌یابد. اگر چنان خدایی وجود داشته‌باشد که تا این حد ضعیف بنماید، دیگر چه جای آن ‌است که کسی بتواند مطمئن‌باشد که او خواهد توانست به خواست بندگانش توجه‌کند و آنان را در مبارزه‌ برای زندگی بهتر، یاری رساند.

پادشاهی ضحاک تا 960 سال دوام می‌آورد. با همه‌ی ارقام و اعداد باورنکردنی، باید نکاتی از این دست را در باور اساطیری خویش، به سادگی پذیراباشیم. در طول این سال‌ها، ظاهراً «اَرمایِل» و «گَرمایل» توفیق می‌یابند که روزانه، دستِ کم یک نفر را از مرگ نجات‌دهند. ضحاک در خلال این سال‌ها، می‌بایست وجود ماران و حتی تحقیر حاصل از حضور آنان را بر شانه‌های خویش تحمل‌کند. چگونه می‌توان مرد قدرتمند یک سرزمین‌بود اما لحظه‌ای امکان با خود بودن را به دلیل چنان موجوداتی در سفر و حَضَر نداشت؟ چگونه می‌توان هم‌زمان هم در اوج عزت‌بود و هم در قعر تحقیر و ذلت؟ آیا برای مردی چون او، این همه تحقیر و رنج دیرسال، کفایت نمی کرده‌است؟ چگونه می‌توان با آن همه خواری و رنج دمساز بود و برکسی خشم نگرفت؟ آیا ضحاک می‌توانسته‌است در ردیف استثناهای تاریخ و بشریت باشد؟ بررسی این رنج دیرسال، آن‌هم برای انسانی که قبل از گرفتارشدن به چنان رنج و تحقیر بزرگ، جوانی خام و «گناه‌ناکرده»‌بوده، از جلوه‌های شگفت افسانه و تاریخ‌است.

درست در اوج چنان گیر و داری، ضحاک، شبی گرفتار یکی از ابلیسی‌ترین خواب‌های خویش می‌شود. شاید اگر لذت قدرت و شادی لحظه‌‌هایی معین در زندگی او وجود نداشت، او هرگز نمی‌توانست با وجود داشتن چنان مارانی برشانه‌هایش، چنان عمر دراز داشته‌باشد. آن لحظه‌های معین، زمانی بوده که او به عنوان شاه ایران‌زمین، از ستایش‌های پیرامونیان خویش، نوازش می‌دیده‌است. تردیدنیست که این خواب آشفته‌سرانه، ‌نخستین خواب پر اضطراب و گزنده‌ی او نبوده‌است. چه بسا قبل از آن، خواب‌های دیگری، تا همین درجه شوم، سنگین و آزاردهنده، بر وی جاری شده‌باشد. شاید تفاوت این خواب با خواب‌های گذشته درآن ‌است که اینک او، مردی است سالمند، جهان‌دیده، آزرده خاطر و خسته. آزرده خاطر از سرنوشت نابهنجاری که آن همه سال، نه در آستانه‌ی در، که در درون خانه، بر شانه‌های وی، پا کوبیده‌است. گذشته از آن، مردم نیز از وی خسته و متنفرند. برای آنان، چه جای کاویدن در سرنوشت مردی است که از جهت روییده شدن مارانی گرسنه بر شانه‌هایش، منحصر به فرد است. مردمی که کم یا زیاد، داغی به دل دارند.

در آن شب که او در کنار «اَرنَواز/Arnavaz» دخترجمشید خوابیده‌بود، در خواب، جوانی را می‌بیند که با گُرزگاوسر به جنگ او آمده‌است. آن جوان، ضحاک را از کاخ شاهی بیرون می‌راند و با خواری، در کوه دماوند به زنجیر می‌کشد7. ضحاک آسیمه‌سر از خواب برمی‌خیزد. باورکردنی‌است که چنان رؤیای شومی، توانسته‌باشد، از میان نگهبانان کاخ سلطنتی عبورکند و در تاریکی شوم شبانه، آرامش او را تبدیل به توفان‌کند. اینک در درون او، چیزی در حال درهم‌شکستن‌است. طبیعی‌است که او حال خویش را نمی‌فهمد. در چنان وضع و حالی، وی نیاز به همدلی و نوازش‌ دارد. اَرنَواز او را می‌نوازد و به وی تسلا می‌دهد. اما خوابی که برضحاک جاری شده، چنان گزنده و سنگین‌است که او چنان تسلاهایی را دوای درد خویش نمی‌یابد. ارنواز به وی می‌گوید که اگر این خواب، حتی بازتاب واقعی فاجعه‌ای در زندگی او باشد، از آن‌گونه موردها نیست که وی نتواند در عمل از پس دفع آن برآید. صد البته لازم‌است که جزئیات این خواب، با دقت مورد بررسی قرارگیرد تا بتواند برای مقابله با آن، چاره‌ای عملی بیندیشد.

ضحاک برآن می‌شود تا نخست به اخترشناسان و تعبیرگران خواب در دربار خویش متوسل‌گردد و نظر آنان را در این زمینه بخواهد. آنان قبل از آن‌که به واقعیت دل بسته‌باشند، دوست دار مصلحتند. برای آن‌ها، حفظ مقام و جان، در درجه‌ی اول اهمیت قراردارد. چه ضحاک بماند و چه برود، مهم آنست که خطری زندگی آنان را تهدید نکند. ستاره‌شناسان دربار، در خواب ضحاک، هرچه می‌بینند، شومی‌است و تاریکی. از این رو، وقت‌گذرانی و سکوت را عاقلانه‌تر می‌بینند. اما ضحاک، چنان نا آرام‌است که کمتر از پاسخ قطعی، آن هم پاسخی که آرامش درون را به وی بازگرداند، رضایت نمی‌دهد8.

ضحاک بی‌قرار است. آینده‌ی او در گرو تعبیر خوابی‌است که در درون وی توفان به پا کرده‌است. او آرزومند آنست که تعبیرگران دربار، چنان تعبیری از خواب او ارائه‌دهند که حتی واقعیت‌های تلخ زندگی را به کلی دگرگون‌سازد. از سوی دیگر، تعبیرگران، چنان میان بیم جان و بیان واقعیت سرگردانند که حال و روز آنان، کمتر از حال و روز ضحاک، تیره و تار نیست. سرانجام، آنان، فردی را از میان خویش برمی‌گزینند تا تعبیر خواب شاهانه را به او ارائه‌دهد. نماینده‌ی اخترشناسان، جرأت و توان آن را ندارد که بی‌مقدمه، به بیان تعبیر چنان خواب شومی بپردازد. به همین جهت، نخست سخنان خود را خطاب به شاه ایران، این‌گونه شروع می‌کند:«پیش از تو، شاهانی بوده‌اند که سال‌ها سلطنت کرده‌اند اما سرانجام، تن به واقعیت تلخ سرنوشت داده و زندگی را بدرود گفته‌اند. از این‌رو، باید برای پذیرش سرنوشت قطعی، آمادگی لازم را داشت. جوانی که در خواب بر شاه ایران ظاهرشده، کسی‌است به نام فریدون. او خواهد آمد و تاج و تخت شاهی را از تو بازخواهدگرفت. اما شاه ایران نباید برای این موضوع نگران‌باشد. زیرا چنین فردی، هنوز از مادر زاییده نشده‌است. اما اگر او زاده‌شود و بماند و ببالد، در جوانی و برومندی، سراغ شاه ایران را خواهدگرفت و با گُرزگاو سر خویش، او را به زانو درخواهدافکند و سپس به بند و زنجیر خواهدکشید9.»

ضحاک از نماینده‌ی اخترشناسان می‌پرسد:«آیا می‌دانید که انگیزه‌ی او و کینه‌اش، ریشه در کجا دارد؟ نماینده‌ی اخترشناسان پاسخ می‌دهد:«هیچ کاری بدون انگیزه نیست. واقعیت آنست که پدر او به دست ضحاک کشته خواهدشد و همین نکته، او را واخواهدداشت تا انتقام مرگ او را شاه ایران بازستاند10.» برای ضحاک باورکردنی نیست که سرنوشت، دست به قصاص قبل از جنایت می‌زند. آن مردمی که جان فرزندانشان قربانی ماران‌شده، به خواب او راه ندارند اما کسی که هنوز از دست وی آسیبی ندیده‌است، شبانه، خواب او را بدل به کابوسی دردناک می‌سازد. برای ضحاک باورکردنی نیست که در خواب خویش، باید تاوان مرگ پدر کسی را بپردازد که فرزندش فریدون نام‌دارد. این در حالی‌است که هنوز نه فریدونی از مادر زاده شده و نه حتی پدر فریدون.

اما اخترشناسان، پیشاپیش، خواب شوم شبانه‌ی وی را به وجود آنان گره می‌زنند. نکته‌ی شگفت از نگاه ضحاک، آنست که او حتی پیشاپیش درمی‌یابد که گرز گاوسر فریدونی که بر سر وی فرود خواهد آمد، یادگار خاطره‌ای است که فریدون در دوران کودکی خویش، زمانی که از نگاه مأموران ضحاکی، پنهان می‌زیسته، با این گاو شیرده داشته‌است. او از شیر همین گاو تغذیه می‌کرده و به همین جهت به چنان جرمی، توسط مأموران ضحاک کشته می‌شود. فریدون، برآن سرست تا انتقام مرگ او را نیز از ضحاک بگیرد11. شنیدن چنان تعبیری از زبان نماینده‌ی تعبیرگران و اخترشناسان، برای ضحاک، چیزی فراتر از هضم انسانی است. فشار روحی حاصل از آن سرنوشت شوم، سال‌ها پیش‌تر از آن‌چه باید به وقوع بپیوندد، ضحاک را از درون متلاشی کرده‌است. شاه ایران ناگهان بیهوش برزمین می‌افتد. چنان به نظر می‌رسد که فریدون، قبل از آن که به دنیا بیاید، انتقام روحی خویش را از ضحاک گرفته‌است. اطرافیان شاه، او را به هوش می‌آورند و شاه، آرام آرام، در می‌یابد که بر وی چه گذشته‌است. از آن لحظه، ضحاک تمام تلاش خویش را به کار می‌برد تا نگذارد تقدیر شوم، نقشه‌ی خویش را از طریق زادن فریدون، کشتن پدر او و حتی کشتن گاوی که به وی شیرخواهدداد، عملی‌سازد12.

اما اخترشناسان، پیشاپیش، خواب شوم شبانه‌ی وی را به وجود فریدون، پدرش و گاو شیرده گره می‌زنند. نکته‌ی شگفت از نگاه ضحاک، آنست که او حتی پیشاپیش درمی‌یابد که گرز گاوسر فریدونی که بر سر وی فرود خواهد آمد، یادگار خاطره‌ای است که فریدون در دوران کودکی خویش، زمانی که از نگاه مأموران ضحاکی، پنهان می‌زیسته، با گاو مورد نظر داشته‌است. او از شیر همان گاو تغذیه می‌کرده و به همین جهت به چنان جرمی، توسط مأموران ضحاک کشته شده‌است. فریدون، برآن سرست تا انتقام مرگ او را نیز از ضحاک بگیرد. شنیدن چنان تعبیری از زبان نماینده‌ی تعبیرگران و اخترشناسان، برای ضحاک، چیزی فراتر از هضم انسانی است. فشار روحی حاصل از آن سرنوشت شوم، سال‌ها پیش‌تر از آن‌چه باید به وقوع بپیوندد، ضحاک را از درون متلاشی کرده‌است. شاه ایران ناگهان بیهوش برزمین می‌افتد. چنان به نظر می‌رسد که فریدون، قبل از آن که به دنیا بیاید، انتقام روحی خویش را از ضحاک گرفته‌است. اطرافیان شاه، او را به هوش می‌آورند و شاه، آرام آرام، در می‌یابد که بر وی چه گذشته‌است. از آن لحظه، ضحاک تمام تلاش خویش را به کار می‌برد تا نگذارد تقدیر شوم، نقشه‌ی خویش را عملی‌سازد.   

 

5. فریدون در عرصه‌ی هستی

فریدون، مشت درشت تاریخ نیست. او زاده می‌شود تا در بافت یک حرکت تاریخی قراربگیرد. فریدون، حاصل آرزومندی‌های انسانی است نه برای انتقام بلکه برای تغییر. فریدون، انسان برگزیده‌ای نیست که مأموریتی پیامبرگونه داشته‌باشد. او در بستر تاریخ، فرایندی از همه‌ی نومیدی‌ها و امیدهاست که جان انسان‌ها را به بازی گرفته‌است. انسان‌هایی که در آغاز یک جنبش اجتماعی، آرزومندی‌های عمیق‌تر و بهتری داشتند اما به جای آن، چیزی نصیبشان شد که هرگز در خواب‌های بَختکی خویش نیز، چنان تصوری را در سر نمی‌پروراندند. ضحاک، گذشته از آن‌که در آغاز کار چگونه‌بوده و با چه اندیشه‌هایی کلنجار می‌رفته اما سرانجام چنان می‌شود که وجود او برای مُلک و ملت، غیر قابل تحمل می‌گردد. بدین جهت‌است که مرگ او و مرگ نظام بیمار و میکربی او فرارسیده‌است.

 

این‌بار نیز مردم، همانند روزگارِ غروبِ ستاره‌ی بخت جمشید که نمی‌دانستند «که» را و «چه» را می‌خواهند، امروز نیز وضع برهمان منوال‌است. مردم در آن هنگام، هنگامه‌ی سقوط جمشد، فقط فریاد برمی‌آوردند که «که» و «چه» را نمی‌خواهند. این مردم، بعد از هزار سال، از نظر رشد فرهنگی و اجتماعی در همان جایی ایستاده‌اند که در اواخر حاکمیت جمشیدی ایستاده‌بودند. باید آشکارا گفت این مردم نه از مردمان سرزمین‌های دیگر کم استعدادترند و نه هوشیارتر. اینان با همه‌ی تفاوت‌های اسمی، نژادی، زبانی و فرهنگی، انسان‌های مشابهی هستند که حتی رفتارهایشان را می‌توان در خطوط منحنی رفتارسنجانه، رونوشت برابر با اصل تلقی‌کرد.

 

مسأله آنست که همه‌ی این ماجراهای ریز و درشت، گذشته از قیام مردم، سرنگونی یک فرد برجسته که در رأس کارهاست و جانشین کردن یک فرد برجسته‌ی تازه نفس و ظاهر نیازموده‌ی دیگر، مو به مو تکرار می‌شود. خاورمیانه و خراسان، سرچشمه‌ی حرکت، مبارزه برای آب و نان و فائق آمدن بر طبیعت خشن و گاه نامهربان‌است. کمی آب، خشک‌بودن زمین، آفتاب سوزان، زیادی جمعیت و زیاده خواهی رهبران به قیمت گرسنه نگاه‌داشتن مردم، بیشتر اوقات، سرچشمه‌ی درگیری‌ها، تجاوزها، جنگ‌ها و کشتارهاست. جالب آنست که معمولاً عنصر «خواب» و پیش‌بینی و پیش‌گویی آینده، بخشی از تنش‌های این دوران‌هاست. چه دوران‌هایی که یک‌باره تن به افسانه می‌ساید و چه دوران‌هایی که جزو تاریخ به شمار می‌رود و می‌توان کم یا زیاد، برای آن، حتی اسناد معتبر فراهم ساخت.

 

همچنان که هرودُت تاریخ نویس یونانی از خواب پدر بزرگ کوروش به نام «آستیاگ/Astiag» نام می‌برد که دوبار از حضور چنان شخصیتی که در آینده، به نام «کوروش» برتخت شاهی می‌نشیند، خبرداده‌است. بار اول خواب‌دید که از شکم دخترش سیلابی راه‌افتاده که تمام آسیا را در برگرفته‌است. بار دوم خواب درختی را دید که از شکم دخترش روییده و شاخ و برگش بازهم بر تمام آسیا سایه‌انداخته‌است. البته مُغان تعبیرگر هرگز نگفتند که چرا بار اول، خواب سیلاب را دیده‌است و بار دوم خواب درخت را. خواب اول، ویرانگر است و خواب دوم آبادگر. «آستیاگ» از هیچ‌کدام آن‌ها به اندیشه فرو نرفت که چرا خواب آغازین چنان بوده و خواب دومین چنین. هرچند خواب دومین، در عمل همان درختی شده است که آستیاگ از آن هراس داشت.

 

خواب ضحاک نیز بر همین پایه قرار دارد. ظاهراً خواب‌ها چنان دیده می‌شوند که انگار، نیروهای غیبی، آگاهانه جانب شخص خواب دیده را دارند که پیشاپیش به وی خبر می‌دهند. شخص خواب دیده در این بُرش‌های تاریخی، معمولاً شخصی است که به پایان حاکمیت خویش نزدیک است. مردم دیگر از وی خسته‌اند و او را نمی‌خواهند. نتیجه‌ی ساده‌دلانه از این ماجرا آنست که نیروهای غیبی غالباً طرفدار زورگویان و ستمگرانند. هیچ‌گاه شنیده نشده‌است که نیروهای مخالف، یعنی هخامنشیان آینده، خوابی دیده‌باشند که تعبیرش سرنگونی سلطنت مادها باشد. حتی در مورد ضحاک نیز، این اوست که خواب اخطارکننده را می‌بیند نه نیروهای مخالف. حتی فرعون نیز خواب اخطارکننده و بیدارباش می‌بیند اما موسائیان آینده، از دیدن چنان خواب‌هایی محرومند. تا آن‌جا که من دیده‌ام، حتی یک مورد نبوده‌است که مخالفان، چنان خوابی دیده‌باشند. شگفت آن‌که چه در دنیای افسانه و چه در دنیای تاریخ، شاهان و حاکمان، حتی یک‌بار به این اندیشه نیفتاده‌اند که با کارهای پیشگیرانه‌ی مخالف‌پرورخویش، فضای جامعه را متشنج نکنند و زمینه را برای رشد چیزی که از آمدنش هراس‌دارند، بیش از پیش آماده نسازند. مولوی ماجرای فرعون را به خوبی باز می‌گوید. هرچه را که او ظاهراً می‌دوخت، در عمل پاره می‌کرد.

چنان که تاریخ و افسانه نشان می‌دهد، خواب‌هایی از این دست، آن‌هم جاری در جان بازیگران اصلی صحنه های تاریخ ، آرامش‌های قبل از توفانند. ضحاکِ دگردیسی‌گرفته، دیگر نه توان ادامه‌ی کار دارد و نه مردم خواهان ادامه‌ی حاکمیت اویند. اما با وجود این، یگانه راه رهایی برای او، بازهم تلاش برای جلوگیری از چیزی‌است که قطعاً آمدنی‌است. کمی دیرتر و یا کمی زودتر. آیا فریدون شورش‌گری بی‌تبار‌است که از میان هزاران تن مردم خشمگین، ناگهان سربرکشیده‌است تا «ساز»ی دیگر به صدا درآوَرَد یا موجودی‌است که شخصیت اجتماعی و سیاسی او، در بستر افت و خیزهای جامعه‌ی زنده‌ی دوران، شکل گرفته‌است؟ آیا مردم، صرف نظر از دوران های خاص،  می‌توانند به چنان چهره‌ها‌ی ناشناخته‌ای اعتمادکنند؟

 

واقعیت آنست که تجربه‌ی جنبش‌هایی از این دست، چه در قالب افسانه و چه در قالب واقعیت، نشان داده است که مردم، گاه در زمان بسیار کوتاهی، چنان به فردی گمنام و سربرآورده از تاریکی دل می‌بندند که انگار او را از دیرباز به جا می‌آورده‌اند و ورقه‌های آزمون اعتماد و شایستگی وی را فراروی خود دارند. چنین دل‌بستنی، غالباً خطرناک و همیشه دارای نتایج ویران گری بوده‌است. هجوم مردم به چنین شخصیت‌هایی، منطق مردان اندیشه را در زیر پا لگد مال می کند و هرگونه عاقب‌اندیشانگی خردمندانه را به سُخره می‌گیرد. ما عملاً دیده‌ایم که ضحاک، همین تجربه را از سر گذرانده است. چه جای آنست که فریدون از سر نگذراند. ما که در این سوی دیوار تاریخ ایستاده‌ایم، می‌بینیم که مردم به فریدون آینده اعتماد می‌کنند تا او ضحاک را از برابر نگاهشان دورسازد. ضحاکی فرسوده و فاسد، ضحاکی ازهم پاشیده و میرنده. از طرف دیگر، تلاش نیروهای ضحاک برای جلوگیری از تولد فریدون، چنان زمینه‌ی به هم پیوستگی ملی را تقویت می‌کند که تلاش جلوگیرنده‌ی آنان، عملاً بدل به تلاشی جلوبرنده می‌گردد.

 

از دیگر سو، آن‌که باید زائیده‌شود تا زمام ملک و ملتی از هم گسیخته را دردست‌گیرد، باید که در همه‌چیز، سرآمدباشد. قبل از همه، فرّ شاهنشهی، پیشاپیش در چهره‌ی او نمایان گشته‌است. در سبد آرزومندی‌های ملت‌هایی که بیشتر از دیگر اقوام در معرض شکست و پیروزی، نومیدی و امید قراردارند، همیشه آن‌که می‌آید، محصول از پیش آماده‌ای تلقی می‌گردد. او در روند تکاملی خویش، ویژگی‌های یک رهبر را به خود نمی‌گیرد. او اصولاً رهبر، زاییده شده‌است و یا باید زاییده‌شود. در غیر این صورت، چگونه می‌توان در کودکی که هنوز چپ و راست خویش را نمی‌شناسد، فرّ شاهنشهی درخشیدن‌گیرد. این فرّ شاهنشهی چیست که ملت‌ها نه تنها شیفته و فریفته‌ی آنند بلکه در آن طلسمی می‌بینند که به سادگی قابل شکستن هم نیست1.

 

پدر فریدون «آبتین» و مادرش «فَرانَک» سخت تحت پیگیرد مأموران ضحاکی هستند. در همین گیر و دارها، سرانجام، روزی آبتین به جرم پدر فریدون بودن، به دست مأموران شاه کشته می‌شود2. فرانک چاره را درآن می‌بیند که فرزند را از مهلکه برهاند. او با کودک خردسال خویش، راهی بیابان می‌شود تا جایی برای مخفی‌شدن از دست مأموران ضحاک بیابد. وی فریدون را در کشتزاری به مرد غریبه‌ای  می‌سپارد که صاحب گاوی  است شیرده. برای فرانک همین که آن مرد از ضحاکیان نیست، کافی‌است. مهم آن نیست که نقش او به عنوان نگهبان آن مزرعه، تا چه حد به واقعیت نزدیک‌است و اصولاً او چگونه انسانی‌است. در مسیر تکاملی رویدادها، وقتی کسی از دشمن بزرگ به جایی پناه می‌برد، اگرچه آن جا، دشمن کوچک خانه کرده باشد، باز مجال رهایی و نفس‌کشیدن هست. دشمن کوچک، تهدید آنی نیست. ممکن ا‌ست آتی باشد. در چنان دقایقی که بودن و نبودن انسان به مویی بسته است، چنان گشایش‌هایی، زندگی ساز است. شگفت آن که صاحب آن مزرعه و یا نگهبان مورد نظر، تنها یک گاو شیرده دارد. گاوی که تقدیر در ستیز با اراده‌ی ضحاک، همه‌چیز را فراهم آورده‌است تا آن کودک که شاه آینده‌ی ایران‌زمین و پدر «سَلم» و «تور» و «ایرج» می‌شود، از گرسنگی و مرگ رهایی‌یابد.

انسان را با رؤیاها، پیوندی ناگسستنی‌است. در رؤیاهاست که می‌تواند تازیانه‌ی زندگی را بدل به نوازش‌کند و توفان‌های شکننده‌ی روزگار را تا مرز نسیمی ملایم، تغییرِ ماهیت دهد. رؤیاهای انسانی، با آن‌که از گذشته‌ها مایه می‌گیرد اما کم یا زیاد، بشارت‌دهنده‌ی فرداهاست.  فرداهایی مبهم اما در راه برای دربرگرفتن انسان و زندگی او. رؤیاهای انسانی، گاه به گذشته‌های دور و نزدیک نیز سفر می‌کند و تصویر‌های دگرگون شده از آن روزگاران را در برابر شخص می‌گذارد. گاه این رؤیاها، لحظاتی از گذشته‌های تلخ و سنگین زندگی را برمی‌کشد و آن‌ها را با آب و رنگی دیگر، در فضایی ابهام‌آمیز، به تصویر می‌کشد. رؤیاها به طور عام، دارای چنین ویژگی هایی هستند. گاه از چنان خصلتی اثیری برخوردارند که انسان، هم وجودشان را در کنارخود احساس می‌کند و هم می‌داند که دسترسی به آن‌ها، در بسیاری از اوقات، از ممکنات زندگی نیست.

 

در این میان، رؤیای ضحاک در آن شب شوم، نه خبر از رنگ‌آمیزی دلپذیر گذشته داده‌است و نه تصویرگری آرامش‌بخش آینده را رقم زده‌است. کابوسی بوده‌‌است که هنوز پا در راه نگذاشته، جان او را چنان در خود پیچیده که هرگونه آرام و قرار را از وی باز گرفته‌است. عناصر این خواب، بازتاب خشونت و نفرت بخش عمده‌ی جامعه علیه اوست. مردم دردکشیده از نظام غیرعادلانه‌ی او، خواست سرنگونی نظامی‌است که در خلال سده‌ها، مردم را از خود خسته کرده‌است. نظامی که نه توان اداره‌کردن امور جامعه را دارد و نه حتی می‌تواند راه معمولی خویش را طی‌کند. ضحاک چه خواب فریدون را می‌دید و چه نمی‌دید، چه ستاره شناسان، آن را بدان‌گونه که تعبیر کرده‌اند، تعبیر می‌کردند و چه نمی‌کردند، قطعاً سیلابی که در عمق و بستر جامعه جاری بوده، دیر یا زود، سرای وی را به ویرانی می‌کشانده‌است.

 

نکته آنست که ضحاک، سال‌ها قبل از تحقق آن کابوس، می‌بایست با هراس ناشی از احتمال تحقق آن، دست و پنجه نرم‌کند. آیا این‌گونه رؤیاها و کابوس‌ها که پیشاپیش، زندگی برخی شخصیت‌های تاریخی و افسانه‌ای را در برمی‌گیرد، نشان از آن ندارد که گزارشگران تاریخ، آرزومندند که از این طریق و پیشاپیش، شخصیت‌هایی از این دست را، گرفتار عذاب و هراس حاصل از سقوط خویش سازند؟ به عبارت دیگر، اینان قبل از آن‌که به دار مجازات آویزان گردند، در خواب و بیداری و در اعماق تنهایی خویش، بارها و بارها چنان داری را تجربه‌کنند.

 

خبر تولد فریدون و انتقال او به کشتزاری در خارج از شهر، در همه‌جا گسترش می‌یابد. مأموران ضحاک، به گونه‌ای ناخواسته، بیشتر از بقیه در گسترش این خبر سهیمند. زیرا آنان وقتی در جستجوی فریدون، خانه ها را می‌گردند و یا منطقه‌ها و محله‌ها را با دقت از زیر نگاه مشکوک و جستجوگر خویش می‌گذرانند، مردم را نه تنها بیشتر از پیش کنجکاو می سازند بلکه شایعه‌ها را به سرعت، تبدیل به رویدادهای قطعی می‌سازند. آنان در جستجوهای پیگرانه‌ای که انجام می‌دهند، سرانجام به همان کشتزاری که فریدون نگه‌داری می‌شود، نزدیک می‌گردند. فرانَک که خطر را احساس می‌کند، فرزند را از آن مزرعه به البرزکوه انتقال می‌دهد. اما برای آن‌که مأموران ضحاک را سردرگم سازد، به صاحب آن مزرعه می‌گوید که می‌خواهد فرزند خویش را به هندوستان ببرد. او چه دانسته و چه نادانسته، نام البرزکوه را نیز به میان می‌آورد. شاید برای آن‌که این شایعه را قوت‌دهد که مأموران ضحاکی به تردید بیفتند که فریدون به کجا برده شده‌‌ا‌ست. به هندوستان و یا به البرزکوه.

 

در کوه البرز، مردی سرپرستی فریدون را عهده‌دار می‌گردد. ظاهراً فرانَک به زنان برای نگهداری فرزند خویش اعتماد نمی‌کند. شاید هم هراس او از خشونت مأموران ضحاک، وی را وامی‌دارد که فرزند خویش را به کسی بسپرد که در بافت جامعه، کمتر در معرض تهدید و تجاوز قرار می‌گیرد. زنان با همه‌ی درایت و شجاعت، چنان از سوی جامعه، ضعیف تلقی می‌گردند که انسان با همه‌ی آرزویی که برای برکشیدن آنان دارد، در عمل، توفیقی نمی‌یابد. چنین‌است که برای بار دوم، کسی که مأمور نگهداری از فرزندخردسال فرانَک می‌شود، بازهم یک مَرد است. مردی مهربان و خردمند. فرانک به او اطلاع می‌دهد که این کودک، روزی رهبری این مُلک و ملت را به دست خواهدگرفت و هم او، ضحاک را سرنگون خواهدساخت. به همین دلیل‌است که ضحاکیان، هراسان و خشمگین، همه‌جا را زیر و رو می‌کنند تا نشانی از دشمن آینده‌ی رهبر مُلک بیابند. مأموران ضحاک، سرانجام مزرعه‌ای را که فریدون در آن‌جا نگه‌داری می‌شده، پیدا می‌کنند. اما دیگر خیلی دیر شده‌است. خشم آنان چنان‌است که یگانه گاو شیرده و دیگر چهارپایان مرد روستایی را نابود می کنند و زندگی خود او را به جرم پناه‌دادن و مواظبت‌کردن از فریدون، به آتش می‌‌کشند3.   

اینک فریدون به شانزده‌سالگی رسیده‌است. طراوت، شکوفایی و رشد، او را به چنان ذهنیتی کشانده است که انگار، جهان در زیر نگین اوست. هرمقدار که می‌بالد، اعتماد به نفسش افزایش می‌یابد. چنان برمی‌آید که ذهن او از کینه‌ی کسی آکنده نیست همچنان که مهر فرد خاصی را نیز در دل ندارد. هنگامی که از البرزکوه فرود می‌آید، از مادر خویش، سراغ پدر را می‌گیرد. مادرش او را فرزند آبتین می‌داند که مردی دلیر، خردمند و بی‌آزار بوده‌است4. برای فریدون جوان، آن‌چه اهمیت‌دارد تعلق نژادی نیست. او در مکتب مرد البرز نشین، چنان نکاتی را نیاموخته‌است. برای این جوان برومند، آن‌چه اهمیت دارد آنست که درک واقع‌بینانه‌ای از جایگاه خود در خانواده‌‌ای که به دنیا آمده، به دست آوَرَد. اما فرانَک، بیش از هرچیز، می‌خواهد که فرزند وی قبل از به دست‌آوردن اعتبار از یک پدر و مادر ساده حال، از تبار پیشدادیان نیرو بگیرد که قبل از حمله‌ی ضحاک، نه تنها بر این آب و خاک حکومت رانده‌است بلکه همیشه فره‌ی ایزدی نیز، آن را در پناه حمایت خویش، از آفات زمانه حفظ کرده‌است.

فریدون در می‌یابد که پدرش آبتین، در راه سیرکردن ماران ضحاکی، کشته‌‌شده‌است و گاو شیرده آن مرغزار نیز، قربانی خشم مأموران او گردیده‌است که نتوانسته‌بودند وی را در آن‌جا بیابند. گذشته از آن، دربه دری او از خانه‌ی پدر و مادر به مرغزاری آن چنان و سپس انتقال هراس‌بارانه‌ی وی به البرزکوه، حکایت از آن دارد که ضحاک و مأمورانش همیشه در پی شکار و نابود کردن او بوده‌اند. چگونه می‌توان این همه را دید و شنید و نسبت به شخصیتی همچون ضحاک، بی‌تفاوت بود؟  این خشم و کین، چنان جان او را به تلاطم وامی دارد که جوانانه، تصمیم می‌گیرد با همه‌ی وجود، کار ضحاک را بسازد. اما مادرش فرانَک که به اندازه‌ی کافی، سرد و گرم روزگار را چشیده است، وی را از انجام چنان عمل جسورانه‌ای باز می‌دارد. توصیه‌ی او به فرزند آنست که باید منتظر زمان مناسب بود و بی‌اندیشه و تدبیر، پا در چنان راه خطرناکی نگذاشت5.

فرانَک می‌داند که فرزندی وی، کسی خواهدبود که ضحاک را از تخت شاهی ساقط خواهدکرد. قرائن موجود در شاهنامه‌ی فردوسی، چیزی جز خواب شوم ضحاک و واکنش مأموران او برای جلوگیری از تولد و یا رشد چنان جوانی، چیز دیگری را به نمایش نمی‌گذارد. با توجه به خشونت و خانه‌گردی مأموران شاه برای پیداکردن آن کودک شیرخواره، می‌توان گفت که بیشتر مردمان ایران‌زمین، بیش و کم می‌دانسته‌اند که کابوس ضحاک چگونه بوده و چه کسی در آینده، زمینه‌ی سقوط وی را فراهم خواهدساخت. از این رو، شاید یادآوری فرانک به آن مرد مهربان البرزکوه برای نگهداری فرزند وی، حکایت از آن داشته‌باشد که وی چنان از شهر و آبادی فاصله داشته‌است که مادر فریدون، احتمال می‌داده که او چنان خبری را نشنیده‌باشد.

6. کاوه آهنگر در سنگلاخ اعتراض

نام فریدون، وِرد زبان ضحاک‌است. هراس، بر جان و آرامش او در خواب و بیداری، سایه انداخته‌است. به نظر می‌رسد که مأموران او با همه‌ی تلاش‌ها و دام چیدن‌ها، نتوانسته‌ باشند، فریدون جوان را به دام بیندازند. در آن زمان که ابلیس، او را برای نخستین‌بار نفریفته‌بود، شاید او می‌توانست ادعاکند که «چرخ برهم‌زنم اَر غیر مرادم گردد» اما پس از فریب‌های مکرر ابلیسی، برای او، تصور آن‌که بتواند بر سرنوشت «محتوم» و «مُقَدّر» فائق‌آید، چندان پذیرش‌بار نیست. می‌توان گفت که از روز نخست، در همه‌ی افلاک و حتی در کره‌ی خاکی، دسیسه‌هایی برای تحقیر و فریب او، در کار بوده‌است. چگونه ممکن‌است گناه ناکرده، تا این حد منفور آسمانیان‌بود؟ اینک که گناهان بسیاری پس از آن فریب‌خوردن‌ها به نامش نوشته‌شده، حتی زمینیان نیز از او، جز نفرین و نفرت،چیز دیگری به دل ندارند.

آیا به راستی، ضحاک در بیشترین وجه آن، آفریده‌ی اندیشه‌های بیگانه‌ستیزانه‌ی فردوسی بوده‌‌است که خواسته از این طریق، تحقیری دردناک را متوجه شخصیتی‌سازد که ریشه در تباری غیر ایرانی‌دارد؟ من در این زمینه، مطمئن نیستم. اما می‌توان دریافت که خواننده، خاصه خواننده‌ای که در شاهنامه پرسه می‌زند و معمای ضحاک، همچنان ذهن او را به خود مشغول می‌دارد، با خود بیندیشد که شاید این شاه ماردوش و تحقیرشده، مجازات چیزی را پس می‌دهد که نام او به قومی گره خورده که با حمله‌ی ویرانگر خود به این سرزمین، بسیاری از جلوه‌های تمدنی آن را نابود ساختند. اگر چنین احتمالی هم وجود داشته‌باشد، می‌توان گفت که از گزینه‌های بسیار ضعیف اما ستمگرانه‌ی تاریخ است که گریبان شخصیتی چون ضحاک را گرفته باشد. واقعیت آنست که چهره‌ی ضحاک از میان غبار نفرت مردم دردمند و داغدیده، چندان قابل دیدن نیست. کشتارهای روزانه برای ماران، در پی خود انبوهی مردمان عزادار و انتقام‌گیرنده را جمع کرده‌است. هنگامی که نجابت‌های انسانی لکه‌دارگردد، راه برای نانجیبی‌های گستاخانه، باز می‌شود.

انسان از خویش می‌پرسد که آیا این مردم، همان‌ها بودند که به دلیل نفرت و خستگی از حاکمیت پر نخوت، فریب‌کارانه و خدای‌گونگی جمشید، با همه‌ی جان، خاک پای ضحاک جوان را توتیای چشم خویش‌کردند و با همه‌ی وجود به استقبال او شتافتند؟ چگونه می‌توان باورکرد که اینک فرزندان همان مردم، می‌خواهند تاریخ را کم یا زیاد، به همان شکل تکرارکنند. این چگونه فرهنگ و تربیتی‌است که شاهان و حاکمان این سرزمین، پس از استقرار بر شبکه‌ی قدرت، چنان جاخوش می‌کنند که حاکمیت مردم را حلال‌تر از ارث پدر و مادر می‌دانند و به هیچ قیمتی مگر به قیمت‌های افسانه‌ای جان مردم و یرانی سرای آنان، حاضر نیستند دایره‌ی قدرت را ترک‌کنند. این قاعده‌ی بازی تا همین لحظه، دو شاه بزرگ را شامل شده است. جمشید پیشدادی و ضحاک تازی.

به دام نیفتادن فریدون، باور ضحاک را به تحقق آن کابوس شوم، متقاعدتر کرده است. ظاهراً حلقه‌ی نامرئی محاصره‌ی او، روز به روز، تنگ و تنگ‌تر می‌شود. باید چاره‌ای اندیشید. او تصمیم می‌گیرد تا نمایندگان خود را از نقاط مختلف کشور، فراخواند و از آنان بخواهد تا در نشستی، گواهی‌دهند که وی در خلال سال‌های پادشاهی خویش، کسی را نیازرده و رفتارش با مردم، از روی احترام و انصاف بوده است1. ضحاک با تجربه، در دوران پادشاهی هزارساله‌ی خویش، این نکته را به خوبی دریافته‌است که اگر اعتراف و یا اعتراضی بر کاغذ نوشته‌آید، امکان ماندگاری آن و انتقالش به نسل‌های آینده، صرف‌نظر از کارشکنی‌های آگاهانه، به خوبی امکان پذیر است. شایعه‌ها و درگوشی‌ها، هرمقدار هم نفرت‌انگیز و دشمنانه‌باشد، آرام‌آرام فروکش می‌کند و نسل‌های آینده، چندان نشانی از چنان احساسات خشن، تند و سازش ناپذیر نسل‌های پیشین را در برابر خود نمی‌بیند. گفته‌های این یک یا آن یک ممکن‌است برخی را به گونه‌ای دیگر متقاعدکند اما اسناد تاریخی، می‌تواند بر همه‌ی این گفته‌ها سایه بیندازد. در آن صورت، یگانه کسی که می‌تواند در پیشگاه تاریخ، خود را از هرگونه ستمی بر مردم مبرا بداند، ضحاک‌است. این، شاید آخرین چاره‌جویی شاه آشفته‌سر و نومید ایران‌زمین باشد.

نکته آنست که فراهم‌کردن چنین سندی که گواه عدالت‌پیشگی ضحاک‌باشد، نه تنها به نفع شاه ایران که به نفع همه‌ی کسانی‌است که در اطراف او پراکنده‌اند. اگر آنان در به وجود آوردن چنین سندی اهمال ورزند، روزی که اوضاع دیگرگون شود، فریدونیان آنان را به محاکمه خواهندکشید که چگونه حاضر شده‌اند با چنان شاه ستمگری، موافق‌‌باشند. حتی مخالفان او که قاعدتاً در دربار او نیز حضور داشته‌اند، نمی‌توانسته‌اند از نوشتن نام خویش در آن سند خودداری ورزند. بیم جان، چیزی نیست که بتوان آن را سرسری گرفت2. ضحاک کارآزموده تنها به فراهم‌کردن چنین سندی بسنده نمی‌کند. او در اندیشه‌ی تدارک سپاهی‌است بسیار عظیم. زیرا اگر فریدون تحمیلی تقدیر، سند امضاء شده را نپذیرد و ضحاک را به عنوان شاه ایران‌زمین قبول نکند، در آن صورت، گزینه‌ی مقابله‌ی نظامی با مخالفان تقدیری، یک امر قطعی خواهدبود. نمایندگان فراخوانده‌شده، بر حَسَبِ دستور شاه، برگواهی مورد نظر او، مُهر قبول می‌زنند و اندکی از نگرانی ضحاک در این بُعد خاص می‌کاهند.

 در چنین فضایی‌است که فریدون، اگر نه شایسته‌ی آرزو که بدل به خود آرزو می‌شود. راز توفیق وی نه در توانایی‌های فردی او که در نَفَسِ گرم و پذیرشمند مردم است که از او در بستر شایعه‌ها و تب و تاب‌ها، موجودی فرازمینی می‌سازد. حتی گسترش خبر تصمیم ضحاک در میان مردم، برای فراهم آوردن سندی که گواهی‌دهنده‌ی عدالت‌خواهی وی باشد، دردمندان و ستمدیدگان را بیش از پیش، خشمگین و آشفته می‌سازد. شگفت آن که در همین دقایق تأیید ضحاک به عنوان شاهی دادگر، ناگهان سر و صدای اعتراض‌گونه‌ای در بیرون از قصر شاهی، به گوش ضحاک می‌رسد3. او که در روزگاران پیشین، قبل از آن کابوس شوم، نه گوشی برای شنیدن و نه چشمی برای دیدن درد و داغ مردم داشت، اینک خطر سقوط، او را نسبت به هرحرکت و صدایی، حساس کرده است. تا آن زمان، وظیفه‌ی مأموران او آن بوده‌است که اعتراض‌ها را از هرسو که باشد، در ابتدایی‌ترین شکل آن، خاموش سازند. اما اینک، سرنوشت برای او، ساز دیگری آغاز کرده است. چگونه‌است که این فرد معترض توانسته، حلقه‌ی محاصره‌ی مأموران امنیتی او را بشکند و خود را به آستانِ مجلس شاهانه بکشاند.

آیا این حرکت، خبر از آن می‌دهد که مأموران سوگندخورده‌ی او نیز بر وی پشت کرده‌اند؟ اندیشیدن به چنین نکاتی، او را در هم می‌فشارد و آشفته‌ می‌کند. آیا این فرد معترض، همان فریدون است که در یکی از حساس‌ترین لحظه‌های گواهی تاریخی، خود را به آستانه‌ی در رسانده‌است؟ صرفِ نظر از این‌که او فریدون‌است یا هر معترض دیگر، چاره در آنست که دستوردهد تا او را به درون آورند و در کنار موبدان و دیگر بزرگان مُلک بنشانند تا هم غوغای بیرونی بخوابد و هم آنان بتوانند از چند و چون موضوع، بیشتر سر درآورند4. زمانی که فرد معترض، زبان به سخن می‌گشاید، در می‌یابند که نام او کاوه‌است و به آهنگری اشتغال‌دارد. او را هیجده پسر بوده است که به جز یکی، بقیه، قربانی ماران ضحاکی شده‌اند. هجدهمین فرزند او نیز در اسارت مأموران شاه‌است تا نوبت قتلش فرارسد. مرد آهنگر از ضحاک می‌خواهد که این آخرین فرزند را بر او ببخشاید5.

آهنگ کلام کاوه، اهانت‌بار و خشمگینانه نیست. آمیزه‌ای است از شکایت و خواهش. شکایت از بیدادگری‌های ضحاکیان. بیدادگری‌هایی که در طول این هزار سال، هم ضحاک را یک لحظه آرام نگذاشته و هم خواب و آرام را بر مردم حرام کرده‌است. این چگونه ابلیس قدرتمندی است که می‌تواند دور از هرگونه منطق انسانی و یا حتی فرشتگانی، ملتی را این گونه در زیر سنگ آسیاب ستم نابود سازد و حتی رهبر آن سرزمین را از نخستین روزهای شکوفایی و بالندگی، در چنگ دسیسه و فریب خویش نگاه‌دارد و سرانجام، زندگی او را در عذابی توصیف‌ناپذیر و اهانت‌بار، سیاه سازد. در بسیاری از طغیان‌های مردمی، انگیزه‌ی درد مردم از افزایش مالیات‌ها و یا تجاوز مأموران حکومتی، به مال و ناموس مردم بوده است. اما این ماجرا، رنگ دیگری دارد. شکایت دردمندان، از نوع دیگری است.

ضحاک از شنیدن شکایت مرد آهنگر، بر سر جای خویش، میخکوب گشته‌است. به نظر می‌رسد که کاوه‌ی آهنگر، یگانه پدری نیست که در سوگ فرزندانش به ماتم نشسته‌است. در این هزارسال سیاه، ماران ابلیسی او، هزاران و صدهزاران انسان را گرفتار چنان ماتم‌هایی کرده اند. آیا علت رفتار آرام و همدردانه‌ی ضحاک با کاوه‌ی معترض، هراس احتمالی او از شدت‌گرفتن روند پدیدآیی فریدون و احتمال سقوطش بوده است؟ واقعیت آنست که ضحاک می‌توانست با این مخالف جسور، همان‌کند که در طول این هزار سال با دیگر مخالفان و معترضان کرده است. اما با توجه به قرائنی که این‌جا و آن‌جا، خود را به نمایش گذاشته، این کار، تأثیر تعیین کننده‌ای در تأخیر و یا تسریع این روند که دیرزمانی‌است آغازشده، نخواهد داشت. سقوط ضحاک، دیری است که در شمارش معکوس خویش قرار گرفته‌است.

کاوه‌ی دادخواه در فضای مجلس شاهانه و نرمی رفتار ضحاک نسبت به او، در خود نیرومندی بیشتری احساس می‌کند. خاصه زمانی که شاه دستور می‌دهد تا آن سند امضاء شده را در اختیارش قرار دهند تا او به چشم خویش ببیند که شاه ایران‌زمین، فرد ستم‌پیشه‌ای نیست و چنین موردهایی که برای او پیش آمده، بیشتر یک استثناست تا قاعده. کاوه‌ی آهنگر با دیدن و خواندن آن سند، با قطعیت در می‌یابد که موبدان و دیگر سران کشوری و لشکری، تنها برای آن در این مجلس جمع شده‌اند تا سند عدالت‌پیشگی شاه را به امضاء برسانند. طبیعی‌است که او بیشتر از بیش برمی‌آشوبد. به همین جهت، سند عدالت‌پیشگی شاهانه را پاره می‌کند و این‌بار با خشمی عمیق و سوزنده، نمایندگان شاه را مخاطب قرار می‌دهد و آتش تحقیر و نفرت خویش را بر سرشان می‌باراند. او به آنان هشدار می‌دهد که چگونه واقعیات حاکم بر جامعه را به فراموشی سپرده‌اند و به دروغ بر «داد» او گواهی داده‌اند6.  

آیا کاوه‌ی آهنگر می‌تواند نماد حرکت، اعتراض و مقاومت یک ملت در هزاره‌های تاریخ باشد؟ آیا او می‌تواند جلوه‌گاه آن جان‌های بی‌قراری باشد که نابرابری و ستم را برنمی‌تابند و دور از هرگونه مصلحت‌طلبی، صدای اعتراض خویش را به گوش خاندان قدرت می‌رسانند. صرف‌نظر از این‌که به این پرسش، پاسخ مثبت بدهیم و یا منفی، او در ذهن مردم ما، تبدیل به چنین نمادی شده‌است. پرسشی که ذهن خواننده را در این ماجرا به خود جلب می‌کند آنست که چرا کاوه‌ی آهنگر اعتراض خود را وقتی مطرح‌کرد که هفده فرزند او، قربانی ماران ضحاکی شده‌بودند. در حالی که انتظار می‌رفت که او با از دست‌دادن نخستین فرزند خویش، صدای اعتراض و مقاومت خویش را به گوش مقام‌های مسؤل برساند.

واقعیت آنست که دانش ما در این سوی زمان، نسبت به شخصیت‌هایی که در هاله‌ای از افسانه و ابهام قراردارند، بسیار اندک‌است. هرگونه داوری که بازتاب دقت ما باشد، بیشتر از خیال و تصورات ما مایه می‌گیرد تا از رویدادهایی که در واقعیت زندگی، روی‌ داده‌باشد. تردید نیست که کاوه‌ی آهنگر با از دست‌دادن نخستین فرزند خویش، تلاش کرده‌است خشم، اعتراض و اندوه عمیق خود را در جایی به نمایش بگذارد. چنین جایی نمی‌تواند فقط و فقط چهاردیواری خانه و خانواده‌ی او باشد. زیرا دیگر اعضای خانواده، چه مادر و چه دیگر خواهران و برادران، پیشاپیش در این ماتم بزرگ شرکت‌دارند. از این‌رو باید متقاعد بود که گذشته از محیط خانه و یا محیطی که دوستان و آشنایان جمع می‌شوند، محیط‌های دیگری نیز برای نشان‌دادن این اعتراض‌ها، مورد استفاده قرار گرفته‌باشد.

گذشته از این‌ها، در سرزمینی که مردمانش گرفتار چنان درد بزرگی هستند که باید روزانه دوتن از فرزندان جوان خویش را قربانی ماران‌ ضحاکی کنند، قطعاً کاوه‌های دیگری بوده‌اند که حتی صدای اعتراضشان، گوش حاکمیت ضحاکی را نیز کر کرده‌است. اما این‌که آن اعتراض‌ها و مقاومت‌ها به نتیجه‌ی مطلوب نرسیده‌است، چیزی است که مطالعات دیگری می‌طلبد. چنین رویدادهایی در همه‌ی حکومت‌های غیر دمکرات و ستمگر، گذشته از زمان و مکان، گذشته از نام خاص این یا آن شخص، اتفاق می‌افتد و در حرکت رو به پیش خویش، در جایی، تبدیل به توفان می‌شود. طبیعی‌است که توفان‌ها، هیچ‌گاه خوش‌خبر نیستند. نه برای خاندان قدرت و نه برای مردم کوچه و بازار. حتی نه برای ساز وکارهای اجتماعی. توفان‌ها به گونه‌ای کور و کر، وظیفه‌ای جز ویران کردن ندارند.

از قرائن چنین برمی‌آید که کاوه‌ی آهنگر با فریدون پیشدادی در ارتباط قرار گرفته‌است. اگر هم چنین ارتباطی در آغاز صورت نگرفته، آرام آرام به وجود آمده‌است. این نکته نیز چندان غریب و غیرعادی نمی‌نماید. در جامعه‌ای که از بام تا شام، سیلاب نابرابری و بی‌حرمتی به جان انسان‌ها جاری‌است، قطعاً باید این سیلاب‌ها به هم بپیوندد و سرانجام همان عنصر ویرانگری شود که نه دوست جلودار آنست و نه دشمن. قرائن نشان می‌دهد که رفتار کاوه‌ی آهنگر در برابر ضحاک و اهل مجلس او، نشان از آن دارد که او گذشته از احساسات زخمی و دل پردرد، اندیشه‌هایی نیز در سر دارد که این اندیشه، به شکلی، نقش توازن بخشانه در رفتار او ایجاد می‌کرده‌است.  این همان سفارشی بوده که فَرانَک به فرزند خویش فریدون نیز داشته‌است.

نکته‌ی دیگر در این ماجرا آنست که برخورد کاوه‌ی آهنگر با اهل مجلس ضحاک چنان است که حتی آنان را بیش و کم متقاعدکرده که فکرکنند که این مرد، بی‌گدار به آب نزده‌است. بلکه حتی می‌تواند یکی از هواداران جدی و تعیین‌کننده‌ی  فریدون باشد. این دریافت، حکایت از آن دارد که در گیر و دار تدارک دیدن گواهی دادگری ضحاک، نام فریدون و جنبش براندازنده‌ی ضد ضحاکی او، به گوش بیشتر مردمان مُلک و ملت رسیده است. اگر چنین نبود، چگونه می‌توانستند چنان نسبتی را به وی روا دارند؟ واقعیت آنست که تصویر این چهره‌ها، گذشته از آن که ضحاک باشد، کاوه و یا فریدون، در بافت‌های مختلف اجتماعی، رنگ و بوی متفاوتی دارند. چهره‌ی ضحاک رسوب‌کرده در ذهن ما، بیشتر ضحاک شایعه‌هاست. ضحاک شایعه‌ها مردی است پلشت و ستمگر که گویا نطفه‌ی او نیز در فضایی از ستمگری بسته‌شده و او از پیرامونیان خویش، هیچ نمی‌خواهد جز آن که آنان را به درد و رنج گرفتارسازد. ضحاک ذهن مردم، مردی اهریمنی است که همه‌ی جلوه‌های رفتاری او، با منش‌های ارزشمند انسانی در ستیز است.

در حالی که ضحاک ترسیم شده توسط فردوسی، مردی است که در نهایت ساده‌دلی انسانی، بارها و بارها به دام فریب ابلیس گرفتار می‌گردد و از این راه، حاصل کار چنان می‌شود که هم تحقیر ابدی خود او در آن به جلوه می‌آید و هم نفرت و کین عمیق مردمانی که او بر سرنوشت آنان حاکم می‌گردد. حتی اگر اندکی بیشتر کاویده شود، این ضحاک، قبل از آن‌که سزاوار نفرت باشد، شایسته‌ی ترحم‌است. انسانی که گناه ناکرده، به دریای متلاطمی از فریب و رنج و تحقیر در می‌افتد و سرانجام با مرگی دردناک، در حالی که به غُل و زنجیر بسته‌شده، زندگی را بدرود می‌گوید. باید گفت که تفاوت تصویرگری‌های مردم و فردوسی از کاوه‌ی آهنگر نیز به همین شکل‌است. کاوه‌ی شایعه‌ها و ذهن مردم کوچه و بازار، با کاوه‌ی ترسیم‌شده در شاهنامه‌ی فردوسی، تفاوت‌های معینی دارد. کاوه‌ی ذهن مردم، شخصیتی تداعی می‌شود که مبارز مطلق‌است. هیچ رابطه‌ای با حسابگری ندارد و بی محابا، خود را به آب و آتش می‌زند تا اعتراض و طغیان خویش را به دشمن نشان‌بدهد.

در حالی که کاوه‌ی جاری در شعر فردوسی، مردی‌است که در آغاز، برای لگدمال‌شدن حقوق فردی و خانوادگی‌اش، فریاد اعتراض خود را به گوش خاندان قدرت می‌رساند. حتی حضور محسوس و اولیه‌ی او در شاهنامه، در همان مجلسی است که ضحاک، سامان داده‌است تا از موبدان و دیگر بزرگان قوم، اعتراف بگیرد که او مردی عدالت‌پیشه‌است. این مرد معترض که کاوه نام‌دارد، وقتی در بیرون از مجلس ضحاک ایستاده‌است، از خود چنان رفتاری به نمایش نمی‌گذارد که مأموران شاه، از راه خشم، او را به قتل برسانند. او اعتراضی‌دارد معقول و قابل شنیدن. حتی وقتی که ضحاک، دستور می‌دهد که او را به مجلس بیاورند، ساکت بر سر جای خویش می‌نشیند و منتظر می‌نشیند تا به او دستوردهند و یا پرسشی را مطرح‌سازند. تنها زمانی که ضحاک، ماجرای دردناک او را می‌شنود و برای دفاع از خویش، او را به چنان سند امضاء شده‌ای حواله می‌دهد، کاوه در می‌یابد که ضحاک در موضع ضعف و دفاع از خویشتن قرار گرفته است. در چنین موقعیتی‌است که کاوه، برمی‌آشوبد و سند عدالت پروری ضحاکی را در برابر چشمان حاضران پاره می‌کند. 

آیا ملت‌هایی که نیازمند قهرمانند، سیاه‌بختند؟ آیا قهرمانان و نقش پیشتازانه‌ی آنان، جوهرحرکت و اعتماد به نفس را از دیگر آحاد ملت می‌گیرد؟ آیا نمی‌توان در هر انسانی، میل به رویش و رهایی را ژرفابخشید، بی‌آن‌که حضور قهرمانان را نفی کرد؟ به باور من، اگر قهرمانان در بافتِ دسیسه‌های سازمان‌یافته‌ای قرارنگیرند و اعتبار خویش را با بهایی ارزان معامله‌نکنند، می‌توانند به برخی از نیازهای روحی یک ملت، پاسخ گویند. باید گفت که هیچ ملتی، خود را از این پدیده، بی‌نیاز احساس نکرده‌است. چه آن‌ها که جلوه‌گاه یک دمکراسی از درون روئیده‌ی ریشه‌دار هستند و چه آنان که هنوز در عقب ماندگی‌های فرهنگی و سیاسی دست و پا می‌زنند، از قهرمانان خویش در گستره‌های گوناگون زندگی، با احترام و شوق، یاد می‌کنند.

وقتی کاوه، سند عدالت‌پیشگی ضحاک را پاره می‌کند، خروشان و خشمگین از مجلس نمایندگان شاه بیرون می‌آید. طبیعی‌است که مردم ناراضی و منتظر، وقتی او را در چنان وضع و حال تهورآمیز و خشمگینانه می‌بینند، گرد او جمع می‌شوند. مگر آنان با دردِ این مرد آهنگر و بسیاری از آهنگران و پیشه‌وران دیگر بیگانه‌اند؟ ماران ضحاکی، در این سرزمین بزرگ، کسی را از درد و داغ، بی‌نصیب نگذاشته‌است. فقط جرقه‌ای باید. همان‌گونه که مردم ایران‌زمین از حکومت متکبرانه‌ی جمشیدی خسته‌شده‌بودند، اینک خستگی و نفرت عمیق‌تری نسبت به حاکمیت ضحاک برجان آنان نشسته‌است.

این بار نیز همچون بار پیشین، آنان می‌دانند که چه کسی را نمی‌خواهند اما در عمل نمی‌دانند آن‌که می‌آید چگونه کسی خواهد‌بود. انگار کاوه‌ی آهنگر می‌داند که از مجلس نمایندگان ضحاک، با مردمی که در کنارش هستند، به کجا خواهدرفت. خاصه آن‌که پیش‌بند چرمی‌اش نیز نشانه‌ای از خشم او و دیگر مردمان، علیه نظامی دارد که در آن، جز معدودی افراد برگزیده، دیگر انسان‌ها، از کمترین احترام و اعتبار برخوردار نیستند. مردمی که در اطراف کاوه‌ی آهنگر جمع شده‌اند، دانسته یا ندانسته در چنان بافت جادویی نفرت و جاذبه، به وی اعتماد می‌کنند و او را به هرسو که روانه گردد، همراه می‌شوند7.

نکته آنست که کاوه‌ی آهنگر، چنان باور محکم و تردیدناپذیرانه‌ای نسبت به رهبری فریدون در فضای پیرامون خویش می‌پراکند که برای آنان، فریدون تنها گزینه‌ی ممکن و ناممکن تاریخ می‌گردد. البته این نکته گفتنی است که ما می‌توانیم این ماجرا را تنها از دیدگاه تجربه‌های امروزین خویش، بازسازی‌کنیم. اما اگر روی تصویرگری‌های فردوسی، تأمل بیشتری داشته‌باشیم، در می‌یابیم که میان فریدون و کاوه، ارتباط آگاهانه‌ای برقرار بوده‌است. حتی می‌توان گمان‌کرد که فریدون پس از آگاهی از تشکیل مجلس ضحاک برای صدور گواهی دادگری بی‌چند و چون او، به کاوه‌ی آهنگر و شماری از یاران و همراهان وی، مأموریت داده است تا مجلس ضحاک را در لحظاتی که قصد صدور چنان سند دروغینِ تاریخی را دارد، به آشفتگی بکشاند.

روانه‌شدن کاوه به سوی مخفی‌گاه و مرکز فرماندهی فریدون همراه با دیگر مردمان، در ذهن بسیارانی و از جمله، فریدون، این اندیشه را قوت می‌بخشد که زمان سقوط ضحاک، چندان دور نیست. او ازقرارگاه مخفی خویش، حود را به مادر می‌رساند. نقش فرانک در این طول سال‌ها، در مواظبت، همدلی و تشویق فرزند، بسیار تعیین‌کننده بوده‌است. فریدون که اینک از اعتماد به نفس غریبی سرشار است، به مادر اطلاع می‌دهد که اینک سر آن دارد که کار ضحاک را یکسره‌سازد. فرانک در حالی که دیدگانش از اشک آرزومندی و توفیق‌های احتمالی سرشار است، به فرزند می‌گوید که در این حالت، یگانه کاری که از دست وی ساخته‌است، دعاکردن برای توفیق اوست8.  

آن‌چه را که فردوسی از شخصیت فریدون ارائه می‌دهد، انسانی‌است پخته، برنامه‌ریز و عاقبت‌اندیش. حتی در این لحظات، با آن‌که به پیروزی خویش، بیش از هر زمان دیگر، مطمئن است، اما جانب احتیاط را از کف نمی‌نهد و در برخی زمینه‌ها، بازهم دست از مخفی‌کاری برنمی‌دارد و به هرکسی که تنها ادعای همراهی و همدلی با وی را دارد، اعتماد نمی‌کند. به همین دلیل، از میان اطرافیان خویش، دو نفر را با نام‌های «کیانوش» و «پُرمایه» برمی‌گزیند که در کارها، نقش کلیدی بیشتری داشته‌باشند9. از همین طریق‌است که سفارش گُرزی را می‌دهد که سر آن، یادآور گاوی باشد که در روزگار کودکی، از شیر او تغذیه کرده‌است10. ناگفته‌نماند که برخورد فریدون با اطرافیان و حتی با آهنگرانی که سفارش گرزگاوسر را می‌دهد، برخوردی وعده‌دهنده و آرزوبرانگیزاننده است. فردوسی چنان او را توصیف می‌کند که انگار در همه‌جا فریدون را همراهی کرده و شاهد شنیدن سخنان او به مردمانی بوده که در پیرامون او جمع شده‌اند.

زمانی که فریدون، آهنگران کاردان را برای ساختن گرزِ گاوسر فرامی‌خواند، دیگر نامی از کاوه‌ی آهنگر برده نمی‌شود. در نخستین لحظات، ممکن‌است انسان بیندیشد که کاوه، شاید پس از آزادی فرزند زندانی‌شده‌اش، یاران همدل خود را رهاکرده و به سوی خانه و کاشانه‌ی خویش، راهی شده‌است. اما وقایع بعدی نشان می‌دهد که او نه تنها به مأموریت تاریخی خویش، پُشت نکرده بلکه در تداوم مأموریت‌های پیشین، حتی ارتقاء مقام هم یافته‌است. زیرا این‌بار، زمانی صحبت او مطرح می‌شود که شورشیان به رهبری فریدون، راهی کاخ ضحاک هستند تا کار وی را یکسره‌سازند.  

در این سیلاب خشم انسانی،  چه آنان که مستقیم، از زخم‌خوردگان ضحاک باشند و چه تنها برانگیخته از فضایی‌که بیشتر انسان‌ها را تحت تأثیر خویش قرار می‌دهد، کاوه‌ی آهنگر با پیش‌بند چرمی خویش به عنوان نماد کار و مقاومت، پیشاپیش مردم در حرکت‌است. اما تأمل‌برانگیز آنست که او پس از به قدرت رسیدن فریدون، یک‌باره ناپدید می‌شود و دیگر نامی از وی در جایی نمی‌آید. هرچند شخصیت او به عنوان چهره‌ای ماندگار از طغیان و خشم مردم کوچه و بازار، همچنان باقی است. چهره‌ای که در هاله‌ای قدیسانه اما نه با رنگ و بوی مذهبی، حتی بیشتر از فریدون، در گفته‌ها و نوشته‌های مردمان این سرزمین، مطرح بوده است.

هنگامی که مردم از جمشیدشاه دل برگرفته‌بودند، تنها از سر نبود گزینه‌ای دیگر، حتی بی‌هیچ وعده‌ای بهشتانه، راهی کوی مهر ضحاک شدند و او را به عنوان شخصیتی که دیگر جمشید نیست اما هرکس دیگر می‌توانست باشد، پذیرا آمدند. اینک فریدون از طریق علنی‌شدن کابوس ضحاک و تعقیب و گریز او، پیشاپیش نه تنها شهره‌ی آفاق گشته بلکه خود را کسی می‌داند که نیروهای مرموز آسمانی نیز، چه در قالب تقدیر کور و چه به عنوان جلو‌ه‌های مهر خداوندی، عنایتی فراتر از انسان‌های دیگر، نسبت به او ارزانی داشته‌است. در چنین حالتی، جادارد که او با پشتیبانی زمین و آسمان، خود را یگانه میدان‌دار هرتصمیم و حرکتی بداند. او حتی پیش از نشستن بر تخت شاهی، همچون حاکمی قدرتمند، به مردم، وعده‌ی روزگاران روشن‌تر و بهتری می‌دهد.

از کلام وی چنان برمی‌آید که انگار همه‌چیز به دست او انجام گرفته و حتی ضرورت سقوط ضحاک، از سوی او تشخیص داده‌ شده است. این نه به معنای آنست که فردوسی در توصیف زندگی کاوه‌ی آهنگر، کوتاهی کرده و یا در بیان زندگی فریدون، اغراق و یا افراط به کار برده‌است. کاملاً طبیعی است که در این ماجرا، نقش فریدون، یک نقش مرکزی‌است. کاوه‌ی آهنگر، بازتاب فریادی از میان مردم است. اما صرف نظر از تاریخ و افسانه، صرف نظر از پرداخت کاملاً منطقی شاهنامه به فریدون و زندگی او، مردمان روزگار، وقتی که خواسته‌اند احساسات عمیق انسانی خویش را در حوزه‌ی عدالت و بی‌عدالتی نشان بدهند، کاوه‌ی آهنگر را یکی از منادیان عدالت در نظر گرفته‌اند. پدیدآیی چنان تصویر شورشگرانه از او که بخشی از یک واقعیت بزرگ‌است، در طول تاریخ، بدل به همه‌ی واقعیت شده‌است. این نکته، می‌تواند بازتاب آرزومندی عمیق مردم روزگار باشد که از هرگونه زورگویی و تحقیر از سوی مردان قدرت و یا خاندان قدرت، بیزارند.

7. فریدون در آوردگاه ضحاک

اینک بخت با فریدون یار است. سودای قدرت، در جان او شعله می‌کشد. این همان دیو غُرنده و لگدمال کننده‌ای است که در طول مدتی کوتاه، چنان وی را به اوج می‌برد که جز خویش، دیگر کسان را کمتر می‌بیند. تفاوت غرور و بدمستی فریدون از عنصر قدرت در مقایسه با ضحاک در این نکته‌است که وی با وجود آن‌که در طول هزار سال، یکه‌تازانه بر این خاک و مردمش حکومت کرده‌است اما هرگز غبار تحقیرهای ابلیسی و فریب‌های او، وی را رها نکرده‌است. در حالی‌که غرور فریدون، که زائیده‌ی خواب شوم ضحاک و پیگردهای خشمگینانه‌ی او برای پیداکردن وی بوده، چنان عمق گرفته‌است که در وی هیچ باور دیگری رسوب نکرده مگر باور به توجه گسترده و عمیق آسمان‌ها از یک‌سو و سرنهادن زمینیان به اراده‌ی او از سوی دیگر.

فریدون قبل از آن که در اندیشه‌ی تحقق وعده‌های خویش به مردم‌باشد، برآنست تا انتقام خون پدر را از ضحاک بازستاند. او و دو همکار قابل اعتمادش «کیانوش» و «پُرمایه»، قبل از آن که به کاخ ضحاک برسند، می‌بایست از «اروند رود/Arvand rood» بگذرند. او چنان به خویش مطمئن‌است که قبل از سقوط ضحاک، به رودبانان دستور می‌دهد تا افراد همراه او را با کشتی به آن سوی رودخانه انتقال‌دهند. فردوسی از این افراد همراه، به عنوان «سپاه» نام می‌برد. آیا این بدان معناست که فریدون، تمامی ابزار قدرت را در اختیار ‌دارد و تنها چیزی که باقی مانده، سقوط جسمی ضحاک‌است که به نظر می‌رسد به عنوان شاهی بی‌تاج و تخت، در قصر خویش، زندانی‌باشد؟

خودداری رودبانان و ملوانان کشتی، به طور طبیعی، او را بیشتر از پیش بر سر خشم می‌آورد. اما این‌که با وجود داشتن چنان سپاهی، برآنان یورش نبرده‌است، نکته‌ای است که ذهن خود را به خود مشغول می‌دارد. گمان من آنست که فردوسی در نام‌گذاری افراد همراه او، چندان توجهی به این نکته نداشته‌باشد که آنان، فقط سیاهی لشکری هستند بی ابزار جنگ و یا افرادی مجهز به سلاح اما نه آماده برای جنگ. آن‌چه در پی این امتناع می‌بینیم آنست که فریدون، تأمل را جایز نمی‌داند و به افراد سپاه خود دستور می‌دهد تا با اسب‌های خویش، از آب بگذرند. پس از عبور از رودخانه، چشم فریدون از فاصله‌ای قابل ملاحظه به قصر ضحاک می‌افتد که بنایی‌است بسیار بلند و باشکوه. او پس از طی مسافتی، خود را با نیروهایش به جایگاه ضحاک می‌رساند و بر تخت او جای می‌گیرد.

به نظر می‌رسد که ضحاک در آن لحظه، در قصر خویش حضور ندارد. آیا این عدم حضور، حکایت از آن نمی‌کند که وی، به خوبی خطر را دریافته و قصر خویش را با معدود افراد وفادار به خود، ترک گفته‌است؟ از طرف دیگر، فریدون دستور می‌دهد تا دختران جمشید‌شاه، «اَرنَواز» و «شَهرناز» را از نظر جسمی بشویند تا جسم و روحشان از پلیدی آموزه‌های ضحاکی پاک گردد. رفتار فریدون در این زمینه، قبل از آن که معنایی سیاسی و حتی اجتماعی داشته‌باشد، رنگ و بوی اخلاقی و حتی مذهبی دارد. اگر نگوییم که نوعی «مردم‌فریبی» کم‌رنگ در آن نهفته‌باشد. زیرا با چنان دستوری که از وی صادر شده، نه جان آنان از القائات ضحاکی پاک می‌گردد و نه جسم آن‌ها از آن‌چه او منظور نظر دارد، فاصله می‌گیرد. اما چنین رفتاری در میان توده‌های مردم، این پیام را القاء می‌کند که دوران تازه‌ای فرارسیده و باید هرچه را که مربوط به دوران پیشین‌است، صرف‌نظر از درست یا نادرست‌بودن‌ آن، از میان بُرد1. این همان میراثی‌است که در فرهنگ سیاسی و اجتماعی ما و حتی مردمان منطقه‌ی خاورمیانه، همچنان باقی مانده‌است.

برخورد دختران جمشید با فریدون، برخورد هر انسان اسیری است که هدفی در سر ندارد جز آن‌که جان خویش را از خطر مرگ برهاند و از خشم اسارت‌گر خود رهایی‌یابد. چه این ماجرا در شکل‌های دیگری در جایی اتفاق افتاده‌باشد یا نه، آن چه را که فردوسی بر نخ داستان کشیده‌است، کاملاً طبیعی می‌نماید که نجات جان دختران جمشید، باید در گرو بهانه‌ای باشد. فریدون شاید نتواند ادعاکند که آن‌ها را می‌بخشد تنها به آن دلیل که آنان از فرزندان شاهی هستند که فره‌ی ایزدی، چند و چندین سده، او را در پناه خویش، محفوظ نگاه داشته‌است. شاهی که عملاً متعلق به همان تباری‌است که اینک او بدان تعلق‌دارد. فردوسی کاملاً آگاه‌است که اگر چنین برخوردی از سوی فریدون انجام می‌گرفت، اعتماد مردم پیرامونش نسبت به او، سلب می‌شد. از این‌رو می‌بایست برای بخشیدن دو دختر جمشیدشاه، دلایل کاملاً موجهی وجود داشته‌باشد. از این‌رو، چه دلیلی قابل‌قبول‌تر از این‌که ارنواز و شهرناز مدعی‌باشند که آنان در خلال همه‌ی سده‌های طولانی، از ترس جان، در مقابل ضحاک سکوت کرده‌اند بی‌آن که عملاً دل در بر وی داشته‌باشند2.

فریدون گذشته از آن پیوندنامرئی شاهانه که میان خود و دختران جمشید می‌بیند، به وجود آنان نیز احتیاج‌دارد. در این میان، اگر کسی یا کسانی از مخفی‌گاه ضحاک، اطلاعات نظامی و سیاسی داشته‌باشد، آن‌دو جزو آنانند. در نخستین برخورد و یا حادترین اطلاعاتی که فریدون و همراهانش بدان احتیاج دارند، آگاهی از مخفی‌گاه ضحاک است. چنین اطلاعاتی در مورد وی، از موردهایی نبوده که شاه ایران، به سادگی در میان اطرافیان بپراکند. همین‌قدر که این دو شاهزاده از محل اقامت فعلی او، اطلاعات کلی دارند، کافی‌است. اطلاعات انان این است که او در هندوستان به سر می برد. «ارنواز» برای تحکیم موقعیت خویش در پیشگاه فریدون، گفتنی‌های بیشتری را در مورد ضحاک بر زبان می‌آورد. از جمله تصویر شخصیت او به عنوان انسانی خشن نسبت به مخالفان و دشمنان خویش. از سوی دیگر، هم‌او بدین نکته اعتراف می‌کند که وی به هرجا پا بگذارد، از رنج ماران، در امان نیست.

از طرف دیگر، ضحاک در غیاب خویش، مسؤلیت امور مُلک و ملت را به فردی به نام «کُندرَو/Kondrav» واگذار می‌کرده‌است. این فرد، در نظام حکومتی ضحاک، چهره‌ی سیاسی و یا ایدئولوژیک نداشته‌است. او فردی است دیوان‌سالار که همه وی را به انصاف و رفتار متعادل، می‌شناخته‌اند. او همین‌که از وجود فریدون در کاخ شاهی آگاه می‌گردد، به آن‌جا می‌آید و وی را با همه‌ی غرور و قدرت در کنار ارنواز و شهرنواز می‌بیند. «کُندرَو» که قطعاً انتظار چنان لحظاتی را می‌کشیده‌است با متانت و احترام، خود را به فریدون معرفی می‌کند و احترام لازم را نسبت به وی، ابراز می‌دارد. او نه دارای اطلاعات نظامی و سیاسی تعیین‌کننده‌است و نه قصد آن دارد که آن‌ها را از فریدون مخفی نگاه‌دارد. برای او، اداره‌ی کشور، مهم‌ترین اصل‌است. نه وی در سقوط ضحاک دستی داشته‌است و نه در برآمدن فریدون.

برخورد «کُندرَو» با فریدون، قبل از آن که بازتاب پشت‌کردن وی به ضحاک‌باشد، حکایت از آن دارد که مردانی از این دست، بیشتر کاردانانی هستند که مسؤلیت امور کشوری را دور از گرایش‌های سیاسی و یا زنده‌بادها و مرده‌بادها، برعهده می‌گیرند. بر بستر چنین دریافتی‌است که حتی فریدون بدو اعتماد می‌کند و از وی می‌خواهد که مقدمات جشن پیروزی او را بر ضحاک فراهم‌سازد. فریدون حتی به وی مأموریت می‌دهد تا مجلس نمایندگان کشور را بازگشایی‌کند تا او بتواند از آن طریق، از اوضاع کشور، دریافتی فراهم‌سازد. کُندرَو در حکومت فریدون همان اندازه قابل اعتماد است که در حکومت ضحاک.

8. پایان آن رؤیای شوم

شب پایکوبی و جشن پیروزی به پایان می‌رسد. روز بعد، «کُندرَو» مأموریت می‌یابد که به سوی ضحاک رود و پایان حکومت او را به او ابلاغ‌کند. برخورد او با ضحاک، به عنوان ارباب پیشین، برخوردی متین و منطقی‌است. برای او چه ضحاک بر تخت سلطنت نشسته‌باشد و چه فریدون، آن‌چه اهمیت‌دارد، انجام وظایفی‌است که بدو محول می‌گردد. لازم‌است گفته‌آید که این وظایف، هیچ ارتباطی با تصمیم‌گیری‌های سیاسی و یا نظامی که به نوعی، مردم کوچه و بازار درگیر آن می‌شوند، ندارد. او همان‌گونه که در برخورد با فریدون، شخصیت غیرجانبدار خویش را به نمایش گذاشته، اینک با مراجعه به حضور ضحاک برای ابلاغ دستور فریدون، همان رفتار را از خود به نمایش می‌گذارد. او به ضحاک اطلاع می‌دهد که دوران قدرت و حکومت او، قاطعانه به پایان رسیده‌است. او در این دیدار با ضحاک، به توصیف شخصیت فریدون و انطباق آن با خواب پیشگویانه‌ی ارباب پیشین می‌پردازد. ضحاک نیز در پاسخ او، خونسردی خویش را حفظ می‌کند و این نکته را مطرح می‌سازد که واقعیت را باید پذیرفت. بهتر آنست که مهمان‌های گستاخ، از سوی تقدیر، بر انسان تحمیل‌گردند تا آن‌که انسان از آنان دعوت به عمل‌آورد.

طبیعی‌است که این گفته‌ی ضحاک، اندکی تأمل‌برانگیز است. اگر فریدون را به عنوان عنصری تحمیل‌شده از سوی تقدیر بر جامعه‌ی ایران در نظر بگیریم، در آن‌صورت، باید تمامی روند رشد و مبارزه‌ی او را علیه نظام ضحاک، به فراموشی بسپاریم. از طرف دیگر، اگر برآمد ضحاک را در برابر جمشید بررسی‌کنیم، درمی‌یابیم که او نیز چنان روندی را با تفاوت‌های اندک، پشت سر گذاشته‌است. اگر خواست مردم ایران‌زمین برای داشتن یک رهبر تازه نبود، اگر خستگی عمیق آنان از حکومت پر از نخوت و بالانشینی جمشیدشاه نبود، ضحاک چه جای آن داشت که بتواند بر دوش مردمِ خسته و منتظر، به کاخ شاهی جمشید پا بگذارد. ضحاک فراموش کرده‌است که او خود از دیدگاه جمشیدشاه، نوعی مهمان گستاخ بوده است که «تقدیر» و یا به عبارتی اراده‌ی مردم، وی را بر او و نظامش تحمیل کرده‌است.

درست‌است که ضحاک در برابر پیام فریدون، تعادل و خونسردی خود را حفظ می‌کند اما پس از رفتن «کُندرَو»، فرصت آن را می‌یابد که از موقعیت جدید و نقش خویش به عنوان انسانی پایان‌یافته و یا اندکی امیدوار، به ارزیابی تازه‌ای دست‌‌زند. آیا دیگر همه‌چیز برای او پایان‌یافته و هرگونه راه بازگشت به قدرت، بر او بسته‌است؟ او خود بدین نکته واقف‌است که دیگر از پشتیبانی مردم کوچه و بازار برخوردار نیست. سده‌های بسیاری است که مردم بر او پشت کرده‌اند همچنان که او نیز به مردم پشت کرده‌است. اگر چنان نبود، چگونه می‌توان فرار او را از کاخ شاهی، قبل از رسیدن فریدون و یارانش بدان‌جا، توجیه‌کرد؟ او پس از این همه سال، پس از آن همه افت و خیز و فریب خوردن‌های مکرر از ابلیس نابکار، پس از آن همه تحقیرهای دردناک از سوی ماران تحمیل‌شده بر شانه‌های او، آیا نمی‌بایست یک‌بار دیگر، توفیق خویش را اگر نه با پشتیبانی مردم، بلکه با کمک شماری از نیروهای نظامی وفادار خویش، به آزمون بگذارد؟

 برای او، این تلاش اگر حتی به مرگ بینجامد، باکی نیست. زیرا مرگ، دیر یازود، با توجه به عمر درازی که او از سر گذرانده‌است، برآستانه‌ی درِ خانه‌ی او، کوبه خواهدزد. دیری نمی‌گذرد که او نیروهای کاملاً وفادار خویش را گرد می‌آورد و راهی مرکز فرماندهی فریدون می‌شود. در این رویارویی، سپاهیان تازه نفس و وفادار شاه جدید، راه را بر نیروهای اندک ضحاک می‌بندند. گذشته از آنان، مردم کوی و برزن نیز به پشتیبانی نیروهای فریدونی، وارد نبرد می‌شوند. شکست ضحاک، کاملاً قطعی‌است. او که در می‌یابد در این تلاش آخرین، بازی را باخته‌است با بدنی آهن‌پوش، خود را به بام کاخ شاهی می‌رساند. در این نبرد، فریدون چنان به خویش اطمینان دارد که حتی کاخ شاهی را ترک نمی‌کند و فرماندهی نیروهای خویش را به عهده‌ی نظامیان زیردست خود وامی‌گذارد. او در کنار «ارنواز» و «شهرناز» که گویی زیبایی ابدی با جسم و جان آنان درآمیخته، از زیباییها و لطافت‌های جسمی و روحی آنان، لذت می‌برد. انگار آنان هرگز در خلال این هزارسال، در کنار ضحاک نبوده‌اند و با وی درنیامیخته‌اند.

نقش این دو دختر جمشید، چه در کنار ضحاک و چه اینک در کنار فریدون، ذهن مرا به خود مشغول داشته‌است. نه از آن رو که آنان تا دیروز، جزو زیبایان و یا در ردیف زیباترین همدلان و همدمان ضحاک بوده‌اند و اینک همان نقش را در برابر فریدونی بازی می‌کنند که دستِ کم، هزارسال از ضحاک، جوان‌تر است. بلکه نقش آنان به عنوان کسانی که هیچ‌گونه ثبات رأی و استقلال شخصیت ندارند. برای آنان فرقی نمی‌کند که آنان معشوق ضحاک باشند یا فریدون و یا هرکس دیگر. مهم آنست که آنان به عنوان دو انسانی که رونوشت برابر با اصل یکدیگر هستند، خود را به هرکس که «قدرت» و «مقام» داشته‌باشد، ارائه می‌دهند. این نقش در آنان، برخلاف بسیاری فرازهای دیگر شاهنامه که زن را برکشیده‌است، اهانتی است به حریم انسانی زن. چه بسا خواننده‌ی خام‌اندیش و یا ناآشنا با فضای فرهنگی شاهنامه و یا ایران، چنین دریابد که برخی موردهای فراکشاننده در بافت‌های شاهنامه، بیشتر به استنثناء می‌برازد تا قاعده. قاعده آنست که وقتی دو زن از تبار جمشید پیشدادی، به اسارت نیروهای ضحاک در می‌آیند، خود را یکسره به او تسلیم‌کنند. همینان در سقوط ضحاک به دست نیروهای فریدون، باز هم همان واکنش را از خود به نمایش می‌گذارند.

به اعتقاد من، اگر از همان آغاز داستان ضحاک، نامی از این دو شاهزاده نبود، هیچ خللی به حرکت داستان، چه در برآمدن ضحاک و چه در فرو ریختن کاخ قدرت او و چه در به قدرت رسیدن فریدون، وارد نمی‌آمد. در این داستان، قبل از آن‌که همدلی خواننده به این دو شاهزاده جلب گردد، از آنان فاصله می‌گیرد تا بیش از این، سقوط اخلاقی آن‌ها را شاهد نباشد. فردوسی اگر می‌خواست، می‌توانست در هردو مرحله از سقوط یک نظام حکومتی و برآیش نظام‌هایی دیگر، از سوی آنان گفتگوهایی را مطرح‌سازد که آن‌ها نه تنها با نظام جدید، همدلی و هم‌آوایی ندارند بلکه آن را برای همیشه ترک می‌کنند. بی‌سببی نیست که ضحاک وقتی شاهد برخورد آنان با فریدون می‌گردد، از این‌که آن‌ها را تا آن حد، بی‌ثبات و غیرقابل اعتماد می‌یابد، چنان خشمگین می‌شود که با خنجری در دست، قصد جانشان را می‌کند. اما اطرافیان فریدون، خاصه آن که گرز گاوسر را در دست دارد، او را به زمین می‌کوبد و حمله‌اش را خنثی می‌کند. ناگفته نماند که فریدون، قبلاً دستور صادر کرده است که ضحاک نباید کشته‌شود. او را باید زنده به دام آورد و در کوه دماوند به زنجیرکشید تا در آن‌جا در کنار ماران خویش، به مرگی جانکاه درگذرد.

فریدون چنان پای خویش را به زنجیر تقدیر بسته‌است که حتی می‌خواهد ضحاک را به همان شیوه‌ای به مرگ محکوم سازد که در آن خواب شوم، محکوم شده‌است. برای او، توجه به رنج آدمی اگر چه او فردی مانند ضحاک باشد، جای چندانی را به خود اختصاص نمی‌دهد. او پس از دربندکردن ضحاک، کمترین نگرانی از جانب دشمن ندارد. او همه‌ی قوانین و آیین‌های دوران ضحاک را بی اعتبار اعلام می‌کند. او از همه‌ی مردم می‌خواهد که دنبال کار خویش روند و از هرگونه ابراز احساسات، نسبت به دنیای سیاست، فاصله بگیرند. سرنوشت دردناک ضحاک، پرده از آن فرهنگ ریشه‌داری برمی‌دارد که انتقام را در همه‌ی شکل‌های ممکن، مجاز می‌شمارد. همین فرهنگ در برخی ابعاد، به آنان که قدرت را به دست می‌گیرند، اجازه می‌دهد که ستم و تجاوز را به مخالفان خود، به هرشکل که امکان‌پذیر است اِعمال دارند.

منبع : http://barikeha.blogsky.com

http://barikeha.blogfa.com/post-432.aspx

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *